تمام حرف های نگفته ام

تاحالا نشده بشینه باهام درست حرف بزنه...

بگه اینکه همش توخودتی، اینکه نشستی کنج خونه، اینکه بیکاری...

اصلا شده یکبار ازم بپرسه چه مرگته سروناز؟؟!!

هان؟؟ شده؟؟؟

مامانمو میگما...

هیچکس درد من براش مهم نیست... نیازی به کمکشون ندارم، اونقدر باید خودمو رشد بدم با این درد و رنجا و تنهایی، که بتونم زندگیمو بسازم، که بِکَنَم ازشون و برم. برم و برم و برم...

یکی از رویاهام که دارم و تو ذهنم تصورش میکنم اینه که از این خونه برم، دور بشم از اینجا... حتی از این شهر برم...

برم توی یکی از این شهرای غربی زندگی کنم. کرمانشاه، کردستان، نمیدونم کجا...

یه‌جای قشنگ، خیلی قشششنگ...

دلم میخواد زندگی کنم واسه خودم، بدور از تمام حسرتا و عقده‌ها و ناکامی‌های زندگیم...

 

+ چندروز پیش یکی از آشناهای دووورمون فوت کرد. یک سالی از من کوچیکتر بود، سرطان معده داشت و پولی هم برای دوا درمون نداشتن، افسردگی شدیدی هم داشت... این وسط اعتیاد به شیشه هم داشت... و‌ درنهایت بدون اینکه به چیزی توی این زندگی رسیده باشه رفــــــــــــت!...همینقدر پوچ، همینقدر تلخ... خدا رحمتش کنه امیدوارم تمام تلخیای زندگی و کم و کاستیای این دنیا براش جبران بشه، خیلی چیزا از این دنیا طلبکار بود که بهشون نرسید...

++چه هایده‌هایی که میتونستن باشن و خفه شدن... «به حرفم گوش کن یا رب به دردم گوش کن یارب»...

+ تاريخ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸ساعت 1:4 نويسنده سروناز |

اگه از اون موقع که درسم تموم شده بود، تونسته بودم کار کنم و پول دربیارم

الان باید جدا زندگی میکردم

چی میشد یه خونه کوچولو، خیلی کوچولو. مثلا پنجاه متر، واسه خودم میگرفتم...

قشنگ مینشستم زندگیمو میکردم...

هرموقع میخواستم بیدار میشدم، هرموقع میخواستم میخوابیدم، هرچی دلم میخواست میپوشیدم، هر غذایی دلم میخواست میخوردم، هر چی دلم میخواست میخریدم...

وای چه آرامش بی حد و حصری...

چرا باید الان با گوشه و کنایه‌هاشون ناراحت شم؟ چرا باید اینقدر حقیر بشم. چرا باید با این طرز فکر عقب‌مونده و تخمی کنار بیام؟؟ که تفاوتمون زمین تا آسمووونه...

کااااااش... کااااااااش

+ تاريخ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸ساعت 23:8 نويسنده سروناز |

چقدر به شنیدن این حرفا نیاز داشتم و دارم

https://www.instagram.com/p/B0IOC7LHm3S/?igshid=8bwrbzex99th

+ تاريخ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸ساعت 18:39 نويسنده سروناز |

وای خداااا دارم میمیرم از خننننده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

 

امروز آب نداریم😕

+ تاريخ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸ساعت 15:58 نويسنده سروناز |

یک حرکت رو به جلوی دیگه...

یک حرکت مثبت دیگه...

خدا کنه حداقل این یکی جواب بده...

+ تاريخ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸ساعت 22:22 نويسنده سروناز |

دیروز رفتم دکتر

برای موهام مجدد تزریق کورتون داشتم

وای از شدت درد تمام بدنم خیس شده بود...

فقط دستای دکتر و ملحفه رو چنگ میزدم...

خدا کنه ایندفعه جواب بگیرم چون بعید میدونم کورتون خارجی دیگه بتونم پیدا کنم...

+ تاريخ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸ساعت 12:42 نويسنده سروناز |

وقتی به صورت رگباری پست میذارم یعنی حالم خیلی خرااابه

یعنی در اوج فروداشی روحی به‌سر میبرم

یعنی تنها پناهم اینجاست... و تنها گوش شنوا شما...

 

+ تاريخ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸ساعت 1:11 نويسنده سروناز |

افسردگی شدیدی گریبانمو گرفته...

نمیدونم عاقبش چی میشه...

فقط ایکاش رهایی باشه...

منشا افسردگی خونه آدمه، منشا افسردگی آدمایی هستن که باهاشون زندگی میکنی.

منشا افسردگی خانواده آدمه...

+ تاريخ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:24 نويسنده سروناز |

کسی که از اول زندگیش خاک بر سر باشه

تا همیشه همونجور می‌مونه

مثل من...

همیشه برای بزرگ و کوچیک پا پس کشیدم، همیشه برای همه چیز خودمو کشیدم کنار

همیشه بهترو دادم به بقیه. چه ک‌وچیک چه بزرگ

همیشه اونی که خاک بر سره منم. همیشه اونی که حمال و خاک بر سر می‌مونه باز هم منم

هیچ وقت، ولش کن مهم نیست

خیلی تلخ و دردناکه آدم بدترین رفتارو از خانواده‌ش ببینه...

 

+ چند روزیه انرژی بسیاااااار منفی‌ای بین من و مامانم رد و بدل میشه. بیش از حد واسم آزار دهنده‌ست. تحمل این همه انرژی منفی رو ندارم...

++ دیوانه‌وار خواهر بزرگمو دوست داره.

+++بار هزارم مینویسم، اگر اگر اگر یه روز به هر طریقی تونستم از این خونه برم، دیگه برنخواهم گشت و سراغی از اعضای این خونه خراب شده رو نمیگیرم...

+ تاريخ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:19 نويسنده سروناز |

گاهی اوقات بی‌رحمانه دوست ندارم توی این دنیا باشم

لحظه‌هایی مثل همیییین الان

بدون هیچ دلیلی

بدون هیچ ناراحتی‌ای

نمیخوام توی این دنیا باشم

+ تاريخ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸ساعت 15:33 نويسنده سروناز |

از زمانی که بچه راهنمایی بودم، تا به این لحظه که دارم تایپ میکنم، یکی از آرزوهام این بوده که موسیقی بلد باشم

به قدری دوست دارم که اندازه نداره...

اما!...

هر بار بنا به دلایلی نشده

از راهنمایی تا کنکور که درس دهنمونو سرویس کرد

بعدشم که دانشجو شدم رفتم یه دیار دیگه...

بعدش ارشد...

بعدش بیکار توی خونه، بهترین زمان بود که بتونم برم پی آرزوی دیرینه...

اما روی اینکه بخوام بابتش از مامان درخواست پول کنم ندارم، ندارم...

اگر یه روزی تونستم درآمد اندکی کسب کنم، اول کاری که میکنم آرزومو برآورده میکنم

پست آخر shahinmung قلب منو از جا درآورد

آخه قربون اون دست و پنجه طلایی کیهان کلهر🌹

https://www.instagram.com/p/BzyaXt4lVlj/?igshid=1oi8j7elfi92s

برید گوش بدید و بخونید و لذّت ببرید...

+ تاريخ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:49 نويسنده سروناز |

یه حرکت مثبت انجام دادم

یه حرکت رو به جلو

+ تاريخ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸ساعت 19:48 نويسنده سروناز |

امروز صبح کلاس داشتم

بعد از اون سه جلسه‌ای که حال نداشتم برم، امروز بالاخره صبح زود پاشدم رفتم.

با وجود غیبتام از بقیه عقبتر نبودم. فقط باید یادم باشه جلسه دیگه کاغذ الگو ببرم، الگوها رو بکشم...

رسیدم جلوی فنی‌حرفه‌ای، ماشینو پارک کردم کنار خیابون زیر سایه یه درخت توت خییییلی بزرگ. قفل فرمون زدم کیف وسایلمو برداشتم، در ماشین قفل کردم و‌حرکت کردم...

باید از عرض خیابون رد میشدم، خیابون که نه، بلوار...

دیدین بلوارا که چمکاری شدن چقدر جدولای بلندی دارن؟ اینجا هم از اون‌جدول بلندا داره...

رفتم وسط چمنا باید از جدول میومدم پایین که از این سمت خیابونم رد بشم و برم توی ساختمون‌فنی حرفه‌ای...

چشششمتون روز بد نبینه... پامی راستمو که گذاشتم رو‌ زمین پام بدجورررر پیچ خورد، پای راستم پیچید و با زانوی چپ کوبیده شدم به زمین...

نمیدونستم مچمو بگیرم یا زانومو!...

همونجوا خودمو کشیوندم لبه جدول و نشستم یک دقیقه.

پاشدم لنگ لنگان رفتم کلاس...

با چه مصیبتی رانندگی کردم تا خونه با این مچ پا!! هیچ گاز، ترمز. مردم و زنده شدم...

زانوی پای چپم که پوستش کنده شده

مچ پای راستم هم به اندازه یه تخم‌مرغ ورم کردم، اما کبود نشده...

الان با باندکشی محکم مچ پامو بستم

خیلی زندگیم روبه راهه از آسمون هم واسم میباره!...

 

+ نوشته اصفهان کمترین سرانه مصرف آب کشورو داره. اگه شما بذارید یه قطره آب بیاد تو لوله‌کشی خونه‌ها اصفهانم وارده سرانه مصرف آب میشه😂😂.

آب قطعه، فشار آب به شدددت پایینه بعد میان چی میگن!...دهن منو باز میکنن که چارتا از اون حرفای قشنگ بزنم بهشون

+ تاريخ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:52 نويسنده سروناز |

چه بارونی!!!

چه بارون شدیدی!!!

چقدر عجیب!

 

+ تاريخ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸ساعت 22:47 نويسنده سروناز |

لباسای منو مثل یه تیکه پارچه نجس مچاله پرت میکنه روی تخت

لباسای اونو اتوکشی آویزون چوب لباسی میکنه...

+ تاريخ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸ساعت 12:54 نويسنده سروناز |

رفتم سینما

فیلم سرخپوست رو دیدم

به نظرم خیلی معمولی بود

فیلما از نظر من چند دسته‌ان، یه سریاشون احساس آدمو به چالش میکشن، یه سریاشون اعصاب و روان آدم رو، یه سریا اجتماع رو، یه سریا هوش و‌ ذکاوت آدم رو، یه سریا هم یهو وسط کار آدمو با چندتا سؤال ول میکنن به امان خدا(که این دسته از فیلما رو متنفرم و وس از پایان فیلم با خودم میگم حیف عمرم که پای این حروم شد)، یه سریا طنز مزخرف(...)* که فقط به درد اتوبوس میخورن و ...

این فیلم سرخپوست توی هیچ دسته بندی خاصی جا نداشت، خیلی معمولی روال فیلم طی شد تا انتها، شسته روفته همه چیزو‌گذاشت کف دست بیننده...

منو نگرفت در کل

 

خیلی دارم سعی میکنم اینجا ادبو‌رعایت کنم، این مدتی که توی پستام خیلی آزاد و رها نوشتم توی محاوره روزانه هم کلمه پیدا نمیکردم‌جایگزین این لغات کنم😂  آقا جون سعدی استاد سخن دهنش چفت و بست نداشته دیگه از ما‌چه انتظاری هست!!

+ تاريخ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸ساعت 2:19 نويسنده سروناز |

وااااقعا ۴ سال از فوت مهران دوستی گذشته؟؟!!!

وای خدا باورم نمیشه!!!

من کل چهار سال خوابگاهو با صدای مهران دوستی گذروندم و شبو صبح کردم.

ورودی ۸۸ بودم خروجی ۹۲ اون ترمای آخر بوذ که این گوشیای هوشمند و تاچ تک و توک دست مردم بود

شبایی که خوابم نمیبرد و همه خواب بودن، من بودم و تخت بالا و پنجره رو به اتوبان( که گَه‌گاهی ماشین ازش رد میشد و من همینطور که دراز کشیده بودم جاده رو میدیدم) و یه گوشی کشویی نوکیا ۷۶۱۰ سوپر نوا و یه هندزفری...

رادیو روشن میکردم یه هندزفری توی گوشم و زمزمه صدای گوینده‌های رادیو... بسیاااار لذت بخش بود...

بتدریج بقیه دوستام و سرپرست خوابگاه رو هم به رادیو معتاد کردم...

یادش بخییییییر چه دورانی داشتم... دوران اووووجم بود...😔🙍🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

هیچ نرم‌افزاری که روی ا‌وی گوشیا نصب نمیشد با نت E هندلی یه نیمباز به زووور چپونده بودم به گوشیم و آنلاین میشدم و چت میکردم. تا صبح با دوستام میخندیدیم چراغا رو خاموش میکردیم و هرکی میرفت تو تخت خودشو‌از نیمباز باهم حرف میزدیم... گاهی فقط صدای قهقه‌هامون بلند میشد که نصف شب بقیه اتاقا اذیت میشدن شکایت میکردن به سرپرستی... یادش بخیر

نیمباز رو‌گوشیم اینجوری بود که فقط یکبار میتونستم باهاش آنلاین بشم، اگه دیسکانکت میشدم برای وصل شدن محدد باید یه بار نرم‌افزارو حذف میکرد دوباره نصب میکردم...

 

امشب یاد مهران دوستی افتادم و غرق خاطراتم شدم

عجب... گذر دوران و عمر عجیب و ترسناکه...

 

https://m.youtube.com/watch?v=MYth0e6mAlA

+ تاريخ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸ساعت 1:57 نويسنده سروناز |

و باز هم؛

تو ای پری کجایی که رخ نمی‌نمایی؟!        از آن بهشت پنهان دری نمیگشایی...

 

+ تاريخ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸ساعت 1:19 نويسنده سروناز |

 

 

تو ای پری کجایی که رخ نمی‌نمایی!...

 

 

 

+ تاريخ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸ساعت 13:21 نويسنده سروناز |

پنجشنبه نوبت دکتر داشتم برای موهام

رفتم توی اتاق دکتر،بعد از سلام علیک و این حرفا نشستم روی صندلی بهش گفتم آقای دکتر موهام هنوز رشد نکرده بعد از یکسال. یه نگاه به موهام انداخت و گفت هنوز استرس داری؟؟؟؟!!!

همینجور که سرم پایین بود و دکتر داشت موهامو نگاه میکرد اشک توی چشمام حلقه بست... با زور جلوی گریه‌مو گرفتم و با صدای لرزون گفتم نمیدونم!....

سرمو آوردم بالا، دکتر با شوخی بهم گفت انگار دفعه‌های قبل کم گریه کردی باز باید بهت آمپول بزنم تا خوب بشی.

دلم میخواست بشینم و هق‌هق گریه کنم.

گفت دیگه چه مشکلی داری، گفتم هیچی و اشکامو پاک کردم اومدم بیرون

نوبت گرفتم برای تزریق کورتون...

داروهامو هم قوی‌تر کرد...

تنها رفته بودم. موقع برگشت توی ماشین که نشستم فقط گریه میکردم، عینک آفتابی‌مو برنداشتم تا کسی متوجه اشکام که کل صورتمو خیس کرده بود نشه... چون اصلا خوشم نمیومد نگاه مردم روی چشما و صورتم که خیسه قفل بشه...

گریه‌م به خاطر موهام بود... به خاطر زندگیم بود... به خاطر تمام چیزایی که بدست نیاوردم... به خاطر تمام چیزایی که از دست دادم...

به خاطر هممممه زندگیم بود که از اولش با ناکامی بود که از اولش با از دست دادن بود... از همون هشت سالگی شروع کردم به از دست دادن... تا الان که شده ۲۸ سالم... بابا یه باره جونمو هم از دست بدم خلاص بشم... من که دیگه هیچی ندارم...

+ تاريخ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:21 نويسنده سروناز |

امروز خواهر بزرگه وقت دندونپزشکی داشتم

گذاشتمش مطب، جای پارک ماشین نبود. رفتم توی چهارباغ بالا یه دوری زدم، دیدم چندجای سایه خالی هست... ماشینو چپوندم توی یکی از جاپارکا. ساعت سه بود

خیییلی گرم بود، رفتم نشستم روی نیمکتای وسط و شروع کردم خودمو بادزدن، خلوت بود.

چندبار یه پژو پارس دور زد. هی صدام کرد خانوم، عزیزم عزیزم، کارت دارم عزیزم

من که کلا این چندروز خیییییلی اعصابم خراب بود

تا جایی که تونستم تحمل کردم. دیگه نتونستم. پاشدم ایستادم وسط بلوار زدم زیر صدام. گفتم مرتیکه پیر خرفت، به حا اینکه پاشی بری تو خیابون اوضاع مملکتتو درست کنی اومدی داری به متلک میگی!!!! خاک بر سرت... ماشین لگنی که زیر پاته شده ۱۰۰ تومن احمق. خاک برسرت

با تمام توانم داد زدم سرش

خودمو خالی کردم

رااااحت شدم...

جیگرم خنک شد

از این به بعد هرموقع اعصابم تخمی میشه، میرم تنها تو خیابون و سر این مردای هرزه کله کیری رو گه مالی میکنم

+ تاريخ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸ساعت 21:22 نويسنده سروناز |

به تنگ اومدم از این فرق گذاشتنا

کاش زودتر این خواهرم بره سر خونه زندگیش که حداقل چشمم کمتر ببینه این چیزا رو

بقرآن بچه بازی درنمیارم... بخدا حسادت نمیکنم

فقط لججججججم میگیره...

+ تاريخ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸ساعت 21:12 نويسنده سروناز |

امروز ظهر ساعت دو و نیم رفتم خونه مامانجونم تا چهار و نیم

وقتی برگشتم خونه نمیدونم چرا حالم خوب شده بود!!!!

خلاصه که این چند روز تا تونستم اینجا نوشتم و نوشتم و نوشتم... تا اینکه آروم شدم...

برم پی کارم چند روز...

کمتر انرژی منفیمو پخش کنم تو دنیا، کمتر به شما انرژی منفی بدم 

چیزایی که نوشتم شاید اغراق آمیز بوده باشن، چون به شدت خراب بودم از نظر روحی، اما واقعیت زندگیم همینه...

+ تاريخ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸ساعت 0:30 نويسنده سروناز |

 بیشتر از پنج سال میگذره!!!!!!

از اولین پستم توی این وبلاگ!!!

خدایی الان که مرور میکنم. دریغ از حتی یه روز، بخدا یه روزی که خوشحال و شاد باشم، روح و روان و جسمم شاااااد باشه، نمیذارن. خونواده‌مو میگما!...

نمیذارن...

اگه یه روزی تونستم و موفق شدم از این خونه برم، سعی میکنم کمترین ارتباطو با اهالی این خونه داشته باشم، چون هیچ توجه و محبتی از سمتشون دریافت نکردم...

مهلک‌ترین ضربه‌هایی که آدم میخوره میدونید از کیه؟؟؟ از خانواده، از مااااااادر...

همین

+ تاريخ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸ساعت 11:12 نويسنده سروناز |

مامانم اگه نصف اون چیزی که برای اون برادر خواهرا مادری کرده، توجه کرده، محبت کرده، برای من مادری میکرد، مهمتر از همه توجه میکرد حال و روز من این نبود...

قَسَم راستش جون خواهر برادرمه

خیلی چیزا ریز دیگه‌ای حتی اگه گفته بشن بقیه با خودشون میگن بابا این سروناز چقد خله! چقد دیوونه‌س!!!

اما نه. نه خلم، نه دیوونه... بیخیال...

فقط حاااالم از فرق گذاشتن بهم میخوره...

آقا زور که نیست، بچه درست نکنید... خیلی ساده... بچه بدنیا میارید که تمام عقده‌های زندگیتونو سرش خالی کنید؟!

توی این ۲۸ سال فقط فرق گذاشتن دیدم. نتیجه‌ای جز کینه نداره. ولله نداره

من الان پرم از کینه... نسبت به مادرم، نسبت به خواهرم...

 

+ تاريخ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸ساعت 11:5 نويسنده سروناز |

وقتایی که حالم خرابه، به پوچی میرسم، افسردگی منو له میکنه...

به اینجا پناه میارم، مینویسم و مینویسم تا خالی بشم، از همه چیز و همه کس مینویسم. منکه شماها رو ندیدم، شماها هم منو ندیدین. پس چه اهمیتی داره که چی درموردم فک میکنید؟!

وقتایی مثل این‌ چند روز که خیلی داغونم درطول روز دو سه بار پست میذارم. به محض اینکه گوشی دستم میگیرم اولین کاری که میکنم باز کردن کروم و چک کردن نظراته بعد از اون یه پست جدید میذارم، بعدش یه سر به وبلاگ کسایی که دنبالشون میکنم میزنم...

قبلا خیلی فیلم دانلود میکردم، چندسالی هست که اصلا فیلم و سریال ندیدم. یه سریال قبلا دانلود میکردم this is us خیلی وقته ولش کردم. باید ادامه‌شو ببینم

+ تاريخ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸ساعت 8:4 نويسنده سروناز |