این هفته رفته بودم اشتوتگارت برای کار. یعنی شرکت بهم کفته بود باید برم این هفته اشتوتگارت کار کنم، از شهر خودم داشتم تمام کارا رو انجام میدادم، ولی خی میخپاستن منو از نزدیک ببینن و بعضی چیزا رو حضوری توضیح بدن، چون همه چیز که با ویدیو کنفرانس و تماس تلفنی ممکن نیست! مثلا بعضی چیزا و نکتههای کوچیک روی نقشهها رو باید حضوری بهم بگن... خوب بود
خیلی چیزا رو یاد گرفتم...
از سهشنبه عصر تا الان که جمعهس و نشستم توی قطار دارم میرم شهر خودم...
برام بلیط رفت و برگشت گرفته بودن و همینطور یه اتاق توی هتل نزدیکیای شرکت...
کلا اذیت نشدم، همه چیز راحت و خوب پیش رفت، از ایستگاه قطار اشتوتگارت تا هتلی که برام رزرو کرده بودن کمتر از ۱۰ دقیقه مسیر بود، و از هتل تا شرکتم ۵ دقیقه پیاد بود...
درکل خوب بود خیلی...
کلا حال و هوام عوض شد... تا قبل از اینکه بیام اشتوتگارت خیلی حال روحیم خراب بود، هم اینکه خیلی به برگشت فکر میکردم و دوست داشتم بلیط بگیرم برگردم اما پروازا کنسله، هم استرس و نگرانی از اینکه چی میخوان توی اشتوتگارت بهم بگم و چه کاری ازم میخوان... اینا همه برام شده بود نگرانی و استرس زیاد... اما همون روز اول کارم که رفتم و برگشتم اتاقام، یه نفس راحتی کشیدم...
الانم تقریبا یک ساعت و نیم دیگه میرسم خونه...
خوب بود خیلی... خیلی...
حالا اگه قرار باشه از ماه بعدی بازم چند بار برم اشتوتگارت... میرم میگردم تو شهر...شاید دفعه بعدی تنها نرم و خواهرمو هم با خودمم ببرم...
همچنان احساس تنهایی آدمو ول نمیکنه...
من دلم نمیخواست ولی، از پس همه چی تنهایی برآم
من دلم نمیخواست هرروز باشم از استرس فردا بیقرار...
.
.
.