نشستم تمام خاطرات تخمی رو مرور میکنم...
تک تک لحظهخایی که مامان آزارم داد... اعتماد بنفسم رو بگا داد...
شخصیتم رو خرد کرد...
منو نادیده گرفت...
همه رو کامل یادمه... اونقدر روح و روانم رو خدشهدار کرده که انگار همین دیروز بوده تمام این اتفاقات و حرفها...
ای تف بهت...
باید یکبار بهش یادآوری کنم...
که یادش بیاد... حرفهایی که به من زد... کاری که در حقم کرد... ویک بار نگفت اشتباه کردم، معذرت میخوام...
حتی یکبار نخواست دلجویی کنه از من...
بهش میگم... گذاشتم به وقتش بهش میگم...
اگر اگر روز رفتنم رسید... لحظههای آخر قبل از رفتنم بهش خواهم گفت...
این لحظه رو هزار بار زندگی کردم، و با خودم تصور کردم... باید بهش بگم...
هیچکس مثل مامانم نمیتونه منو به پوچی برسونه...
رفتار ریز و درشتش
حرفای پر از منظور و مفهمومش...
اونقدر قلبش شکسته... اونقد ناراحت و غمگین شدم، که اگر جرئت و جربزه داشتم، زندگیم رو همین الان به انتها میرسوندم... چندین و چند بار توی این موقعیتها قرار گرفتم، که دیگه دوست نداشتم ادامه بدم... ولی خب... چه کنم کم جرئتم...
نمیتونم دیگه خانوادهم بجنگم...
خسته کردن منو...
همیشه توی خونه آخرین نفر بود... و حتی گاها دیده هم نشدم...
خیلی ازتون دلگیرم... خیلی زیاد...
خیلی روزا و ماههای پر از اضطرابی رو سپری میکنم...
نشستم چشم دوختم به تقویم... میگم تا فلان ماه من هستم... بعدش به احتمال زیاد نیستم...
کاش هیچ وقت قدم توی این راه پر استرس نذاشته بودم...
و حال که این مسیر رو تا حدودی جلو رفتم، با اون اتفاقی که از ته قلب منتظرش هستم، هموارتر بشه... قابل تحمل... لذت بخش و جذاب...
یکشنبه هفته گذشته رفتم موهامو کوتاه کردم
خیلی کوتاه کردم. بلندی موهام تا وسط کمرم بود، الان حتی روی شونهام هم نمیرسه...
چهارشنبه هم رفتم موهام رو رنگ کردم... تا حالا اینکار نکرده بودم... اولین بار بود...چون پول تو دستم نبود به اندازه کافی... ولی الان نه، یکم شرایطم خدا رو شکر بهتر شده... موهام رو بالیاژ کردم...
خیلی راضی هستم از موهام... میترسیدم رنگ کنم، بهم نیاد، زشت بشم... اما الان همش میرم جلوی آینه و موهام رو نگاه میکنم... خیلی خیلی عالی شد...
میخوام برم دکتر پوست، یکم به خودم برسم... خودمو ول کردم!... قبلا پول نداشتم، الان که دیگه پولی میاد دستم خدا رو شکر، یکم کارایی رو انجام بدم که قبلا قدرتشو نداشتم...
امروز خیلی دلم شکست... این موقعیتی که توش هستم دست خودم نیست... خیلی تلاش کردم از این شرایط خلاص بشم... کسی نبود و نیست... دلم به این خوش شده بود یه مقدار که خب، اینم پوچ و توخالی بود... فقط سرگرمی بود... چی میشد خدا!!! چه اتفاقی میفته که من شاد بشم، این حرف رو بشنوم!!! و اونقد خوشحال و شاد باشم که همش از خودم بپرسم سروناز!! الان تو خوابی یا بیدار!!! خدا واقعا یعنی اینقد بخیل هستی!!! دیگه هیچ امیدی بهت ندارم خدا... اونقد که همیشه همه چیز رو واسم خراب کردی... دیگه هیچی امیدی ندارم...
چرا پس؟؟
واقعا مگه تو چی میخوای از زندگی؟؟
چی از آدم مقابلت میخوای؟! چه انتظاری داری؟!
نمیدونم واقعا!!!!
دیگه نمیدونم اشکال کار کجاست، که هرکس میرسه اینجور میشه!
امروز ۲ موردی دیدم که خیلی ناراحت شدم
دلم شکست...
البته خب به منکه هیچ ربطی نداره...
ولی خب آدم گاهی اوقات یه چیزایی میبینه و میشنوه، که طبق اونا برا خودش داستان میسازه. منم همینجور بودم، نقطه اوج دیگه امروز صبح بود... وقتی اون صدا رو شنیدم، اونکلمه رو... اصلا باورم نمیشد... با خودم گفتم دارم خواب میبینم؟؟!! اما واقعی بود...
تا بعدازظهراین لحظه رو با خودم مرور میکردم... اما خب دریغ... افسوس...
چیزایی دیدم که اون لحظههای فانتزی رو به باد داد...
چقدر شکستم...
خرد شدم...
از دیروز اصفهان هوا بارونی شده
بارون میاد
خیلی خوب بود...
مدت زیادی بود اینجور بارونی ندیده بودم...
خدا رو شکر
صبح بهم زنگ زد، گفت بیا شب بریم فلان جا غذا بخوریم. گفتم باشه خیلی خوبه، هوا ابری بود، دوباره تماس گرفت: نه اونجا نریم محیط باز، یه موقع بارون میاد، باد میاد اذیت میشیم... و رفتیم جایی دیگه...
خیلی لذت بخش بود... فقط یه موضوعی ناراحتم کرد، که فرصت نشد بخوام درموردش صحبت کنم... قطعا در اولین فرصت به این موضوع اشاره میکنم، میدونم چجوری بگم... با شوخی و خنده...
+چرا هرچی تلاش میکنم، از خودم راضی نمیشم که نمیشم! همش احساس میکنم اونجور که باید خوب و بینقص نیستم...
++کاش میشد... ایکاش شادی درونی رو لمس کنم... اونقد خوشحال باشم که خوابم نبره، هی به خودم یادآوری کنم و بگم، سروناز خواب نیستیا! بیداری!... نه که مثل الان از فکر و خیال بیخواب بشم... ولی خب از طرفی شاید به خاطر هدفی که دارم و مسیری که انتخاب کردم برای ادامه زندگیم، اصلا حرفی رد و بدل نشه... و شاید اصلا همچین موضوعی پیش نیاد...
خاااااک بر سر من!!!
خاک برسر من که شک دارم و دو دل هستم برای ادامه کارای مهاجرتم!!
لعنت بهت سروناز!! که زانوهات لرزید... ترسیدی...
برو احمق...
با حرفایی که دیروز شنیدی...
کی باید گم شه؟! من؟؟؟ یا تو؟؟!!!!!!!!
که معلوم نیست وقتی مادرت میرفت طویله زیر کدوم خر و گاوی خوابیده که تو رو حامله شده... تخم حروم... با اون قیافه کیریت...
امروز ظهر کلاس داشتم... رفته بودم آموزشگاه. کلاس که تموم شد با شاگردم شروع کردیم حرف زدن. درمورد رفتن و نرفتن بود... یه دفعه اشکام سرازیر شد... گفتم من اصلا دوست ندارم برم... معلوم نیست وقتی میرم و برمیگردم کدوم یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیم رو از دست دادم...
بعد از ظهرهم با یکی از دوستای بسیار عزیزم که تازگی از آلمان برگشته بود، رفتیم بیرون... باز هم صحبت از رفتن و نرفتن شد... و همونجور... من اشک بریز اون اشک بریز...
+ همیشه و همیشه دوست داشتم برم... از اینجا متنفر بودم... اما الان هر ثانیه که میگذره، رفتنم داره نزدیک و نزدیکتر میشه... و تازه دارم معنی وطن، خونه و ... رو لمس میکنم... میفهمم اون احساسی که نسبت به شهر و کشورم داشتم، فقط از روی عصبانیت بوده... ولی با تک تک سلولای وجودم وطنم رو دوست دارم... و واقعا از صمیم قلب میگم، علاقهای به رفتن ندارم... اما راه چارهای جلوی پام نیست... چون آیندهای ندارم... خط فقر ۱۸ میلیون تومان... منی که هرچقدر بدوم باز هم زیر خط فقرم... نمیتونم یک زندگی بسیاااار ساده و ابتدایی رو برای خودم داشته باشم...
به اینکه فکر میکنم برم و از نو شروع کنم به درس خوندن، با این زبان تخمی آلمانی!... پا پس میکشم... توان درس خوندن ندارم... ایکاش وقتی سن کمتری داشتم رفته بودم... مثل الان از نفس افتاده نبودم...
دوست ندارم برم...