یه مشت آدم معتاد و مست ریختن تو شهر، قطار، دانشگاه... طرف میاد گدایی که بره آبجو بخره مست کنه...
از کنار این مهاجرای بیخانمان که رد میشی بوی تعفن الکل و شاش!! آدمو خفه میکنه...
واقعا من چرا باید کنار همچین آدمایی قرار بگیرم؟! چرا باید از کنار من رد بشن؟! من تاحالا تو زندگیم همچین آدمایی ندیده بودم...
چندوقت پیش یه خانمی دیدم توی قطار داشت با تلفن صحبت میکرد، ایرانی بود، حدود ۵۰ سالش بود، میگفت شماها همه دوست پسر دارید، یکی هم برا من پیدا کنید... ببین قیافهش معلوم بود منبع درآمدش بدنشه... حاااالم از ایرانی بودن و زن بودن خودم بهم خورد اون خانم رو که دیدم... خراااااب بود، خرااااااااااااااااااااااااااب...
+ اوضاع احوالم همچنان درهم و بهم ریخته...
امروز متوجه شدم تمام اون حس و حال خرابی که داشتم علتش pms بوده...
بدترین و شدیدترین دگرگونی روحی و روانیای یود که تا حالا تجربه کرده بودم... سیاهی و پوچی محض... به ته خط رسیدن... امید نداشتن... گریه و گریه... فقط فکر کردن به چیزای بد و ناراحت کننده... تکرار کردن خاطراتی که باعث خراب شدن حالم میشدن... یه عالمه گریه کردم... یه عالمه...
ولی الان خیلی بهترم... خیلی خیلی...