آرامشی رو دارم حس میکنم این روزا
که هییییچ وقت در تمام این ۳۳ سال زندگی نداشتم...
خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم...
به خاطر تمام سختیایی که بهم داد، و در نهایت اینی شد که الان هستم...
سرشاااااار از خوشی و آرامش و امنیت محض...
خدایا هرچقدر که بگم شکر، باز کم گفتم
واقعا نمیدونم چطوری باید شکرگزارت باشم، که بشه واقعا در حد و اندازه لطفت به من باشه...
گاهی وقتا از خودم میپرسم، سروناز بیداری؟؟؟ این تویی؟؟ این تو هستی که داری این روزهای خوب و خوش رو پشت سر میذاری؟؟ واقعا این منم؟؟؟
خدایا شکر
شکر
شکر
شکر
شکر
شکر
من چقدر نادان بودم، که بابت اون سختیا و عذابا کفر میگفتم و غرغر میکردم... ولی تو چیکار کردی؟ بزرگترین هدیه ممکن رو بهم دادی... و اون چیزی نبود جز آرامش... آرامش یعنی همممممممه چیز...
روز رفتنم داره نزدیک و نزدیکتر میشه...
و اما یک حس خیلی غریبی دارم که انگار حال رفتن ندارم...
هفتهها بود که تک و تنها مینشستم تو اتاقم و گریه میکردم و لحظه شماری میکردم برا رفتن... هرهفته دانشگاه پارتی و برنامه داره، بچهها کلی اصرار میکردن سروناز بیا تا بریم خوش میگذره... اما من تاحالا یه بارم نرفتم... تنها بودم و عکسای ایرانو نگاه میکردم و با خودم میگفتم چه گهی خوردم!!! وسایلمو جمع کنم و برگردم برای همیشه؟ بعد از خودم میپرسم خب وقتی رفتی میخوای چیکار کنی؟ جوابی برای این سوال پیدا نمیکردم ...
چقد باید تو ایران کار میکردم که بتونم یه لپتاپ و تبلت بخرم، اصلا خریدش امکان پذیر بود برام؟( وقتی میگم بخرم،منظورم بدون کمک از خانوادهس، خودم به تنهایی)
+ مدتیه که با یه آلمانی دوست شدم، امیدوارم زبانم پیشرفت کنه
بلیط خریدم، یکی دوهفته آینده بلیط دارم... بعد از ۹ ماه میخوام برم خونه...
نمیدونم چجوری حسم بگم...
خیلی دلم تنگ شده...
دلم برا آدمایی تنگ شده که اصلا شاید منتظرم نیستن...
آدمای غریبه منظورم نیست، خانواده رو میگم
فرقی نداره کجا زندگی میکنم و چندنفر آدم کنارم هست... من همیشه تنهام... همیشه تنها...
یه حس عجیبیه... هم لحظه شماری میکنم برا رفتن و هم دلم نمیخواد برم...
خدایا شکرت...
شکر...
شکر که آلمان زندگی میکنم...
بعضی وقتا ناشکری میکنم، غر میزنم... اما شککککررررر