پنجشنبه نوبت دکتر داشتم برای موهام
رفتم توی اتاق دکتر،بعد از سلام علیک و این حرفا نشستم روی صندلی بهش گفتم آقای دکتر موهام هنوز رشد نکرده بعد از یکسال. یه نگاه به موهام انداخت و گفت هنوز استرس داری؟؟؟؟!!!
همینجور که سرم پایین بود و دکتر داشت موهامو نگاه میکرد اشک توی چشمام حلقه بست... با زور جلوی گریهمو گرفتم و با صدای لرزون گفتم نمیدونم!....
سرمو آوردم بالا، دکتر با شوخی بهم گفت انگار دفعههای قبل کم گریه کردی باز باید بهت آمپول بزنم تا خوب بشی.
دلم میخواست بشینم و هقهق گریه کنم.
گفت دیگه چه مشکلی داری، گفتم هیچی و اشکامو پاک کردم اومدم بیرون
نوبت گرفتم برای تزریق کورتون...
داروهامو هم قویتر کرد...
تنها رفته بودم. موقع برگشت توی ماشین که نشستم فقط گریه میکردم، عینک آفتابیمو برنداشتم تا کسی متوجه اشکام که کل صورتمو خیس کرده بود نشه... چون اصلا خوشم نمیومد نگاه مردم روی چشما و صورتم که خیسه قفل بشه...
گریهم به خاطر موهام بود... به خاطر زندگیم بود... به خاطر تمام چیزایی که بدست نیاوردم... به خاطر تمام چیزایی که از دست دادم...
به خاطر هممممه زندگیم بود که از اولش با ناکامی بود که از اولش با از دست دادن بود... از همون هشت سالگی شروع کردم به از دست دادن... تا الان که شده ۲۸ سالم... بابا یه باره جونمو هم از دست بدم خلاص بشم... من که دیگه هیچی ندارم...