تمام حرف های نگفته ام

بالاخره تونستم وقت سفارت (ویزامتریک) بگیرم...

+ تاريخ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ساعت 17:47 نويسنده سروناز |

دیروز بعد از ظهر رفته بودم آموزشگاه...

نزدیکای چهارباغ و ۳۳ پل هست آموزشگاهمون...

اینترنت نداشتم... خدا رو شکر با ماشین رفته بودم... وگرنه نه میتونستم اسنپ بگیرم... و نه تاکسی وجود داشت! باید پیاده برمیگشتم خونه...

و نگم از اوضاع و شرایط ملتهب اونجا

+ تاريخ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ساعت 13:16 نويسنده سروناز |

اونقدر این اتفاق عجیبه، که درطول روز که یادش میفتم همش به خودم میگم عجب!!!!...

هیچکسی رو بدون جرم نمیتونن دستگیر و بازداشت کنن! نمیدونم چجوری این اتفاقا میفته...

خیلی اتفاق سنگین و شوکه کننده‌ایه!! هنوز نتونستم هضمش کنم که بخوام چیزی ازش بنویسم...

فقط میتونم بگم، امیدوارم هیچکدوم از هموطنام اینجوری معروف و نامی نشن...

+ تاريخ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ساعت 1:59 نويسنده سروناز |

تا چند روز پیش همه دانشمند و مذاکره کننده‌های ارشد هسته‌ای رو نقد میکردن و بهشون ایراد میگرفتن...

حالا هم دارن ملکه رو نقد میکنن...

مشکلی که داریم اینه که سرمون تو هر سوراخی میکنیم و نظرات کارشناسی میدیم، به جز اون زمینه و حیطه کاری خودمون!...

حالا همه تاریخ بریتانیا و ملکه رو میخوان شخم بزنن و دنبال کرم بگردن... بعد یهویی ازشون بپرسی رییس جمهور کشورت کیه؟ مغزش میگوزه و میگه احمدی‌نژاد

نمیگم که لال باشیم و حرف نزنیم... نظرمونو بگیم وارد بحث و گفتگو بشیم، اما خودمون رو عقل کل ندونیم!... الکی از یه چیزی خوب یا بد نگیم...

میخوای درمورد سیاست اظهار فضل کنی، مطالعه کن... در مورد دین، تاریخ، اقتصاد... مطالعه کن... تحلیل کن بعد نظرتو بگو... نظر دیگران رو بشنو، تحلیل کن...

+ دوباره بیخوابی... خسته شدم از این وضعیت دیگه. صبح هم دیر بیدار نمیشم! حتی اگر ساعت ۵ خوابم ببره من ۹ بیدارم!

+ تاريخ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱ساعت 3:24 نويسنده سروناز |

یکی دو روزی هست اتفاقاتی میفته که منو به یاد علیرضا میندازه...

همیشه هم میخواستمش و هم نمیخواستمش...

و حالا که دیگه نیست... میفهمم که چقدر میتونست برای من با این خصوصیات اخلاقی مناسب باشه...

خراب کردم...

توی این زمانه‌ای که آدما بیراهه رو بیشتر از زندگی درست میپذیرن، علیرضا یکی از اون درستا بود...

هرچقدر احساس پشیمونی کنم، بیام بنویسم و ناله کنم، هیچی درست نمیشه دیگه...

+ برم ببینم میتونم بخوابم! مدتیه شبا نمیتونم درست بخوابم...

+ تاريخ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ساعت 1:13 نويسنده سروناز |

برای ۵ تا دانشگاه درخواست داده بودم... فعلا ۳تا پذیرش گرفتم و یک ریجکت...

ریجکت هم به خاطر مدرک زبان بود (نوشته بود حداقل مدرک c1، آخه بی انصاف این دیگه حداقل نیست!)

کوتبوس، کلاوستهال، کاسل پذیرش دارم. ووپرتال هم ریجکت...

البته کوتبوس رو نمیخوام به چند دلیل: ۱. از لحاظ جغرافیایی دوسش ندارم چون شرقه، ۲. چون فعلا آنلاینه( و این مهمترین دلیلی هست که از لیستم حدف شد)

مورد بعد کلاوستهال هست، که این رو هم خیلی مورد علاقه‌م نیست، چون گرایشی که دارم محیط زیسته، و نگرانم برای آینده و کار و ...

و می‌مونه کاسل... که از همه نظر دوسش دارم. شهرش خوبه، گرایشم خوبه، موقعیت جغرافیاییش خوبه...

و اسن هم که هنوز جواب نداده...

+ وقتی از ترس حرف میزنم، ترس از رفتنه... و برای مشکلاتی که جلوی راهم برای گرفتن وقت از ویزامتریک پیش اومده هم رضایت دارم و هم ناراضی هستم... از گنگ بودن راهی که جلوی پام دارم، از موندگار شدن یا برگشتن به هر دلیل، از درس خوندن، از ارتباط گرفتن با بقیه، از کار کردن و پول درآوردن، از کرایه کردن خونه، از افتتاح حساب، از اون لحظه که از هواپیما میام پایین و نمیدونم کجام و کجا باید برم... ترس که نه، وحشت دارم...

++ چه صدای خوبی داره مجتبی شکوری، هرموقع به حرفاش گوش میدم، خوابم میبزه

+ تاريخ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ساعت 0:52 نويسنده سروناز |

اگر بخوام خیلی رک و واضح اعتراف کنم، خودم هنوز نمیدونم چی میخوام...

گاهی وقتا از مشکلاتی که سر راهم قرار میگیرن خوشحال میشم... چون منو از هدفی که تعیین شده دور میکنه... چون میترسم ... میخوام بگم که مقصر من نبودم که نشد... و بعد الکی ادا دربیارم... و همه چیز رو آوار کنم سر موانعی که به وجود اومده...

اما نه، واقعیت اینه که من میترسم... گاهی اوقات خودم رو کم میدونم برای این هدف... میگم من نمیتونم از پسش بربیام... میترسم برم... تنها باشم

واقعیت من اینه: گاهی خوشحال میشم به هدف نرسم... مسخره‌س... ولی اینه... چون ترسوام...

+ اکسپلور اینستاگرام‌ رو‌ بالا پایین میکردم، به یک پست برخوردم... که باید منطقه امن رو ترک کنیم... تا اینکه موفق بشیم... دقیقا همینکاری که من نمیتونم انجام بدم.

+ تاريخ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱ساعت 15:39 نويسنده سروناز |

بعضی از آدما چقدر میتونن بد ذات و خراب باشن!...

چطوری این حجم از کثافت تو وجود بعضیا جمع شده؟!

البته یک نفر نیست... کل اعضای خانوادشونه... کثافت... عوضی... حرومزاده...

+ دیشب coda رو دیدم، و واقعا لذت بردم از دیدنش... خیلی وقت بود که دلم یه فیلم درست حسابی میخواست... کیف کردم...

+ تاريخ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱ساعت 11:6 نويسنده سروناز |

چندین ماه پیش بود که فیلم coda رو دانلود کردم اما ندیده بودمش

دیشب دوباره بیخواب شده بودم و تا ساعت ۴ بیدار بودم، یه مرتبه یادم افتاد به این فیلم

شروع کردم به دیدنش، خیلی قشنگ بود، اما وسطش خوابم برد😅

امشب کامل میبینمش

+ تاريخ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱ساعت 10:58 نويسنده سروناز |

مهران و مهتاب هم رفتن

مهران رفت آلمان، مهتاب کانادا...

وچقدر من دلم برای اون سووووخت... رفت آلمان، رسید، خونه و دانشگاه و همه چیزش رو ردیف کرد، اما درنهایت مجبور شد دوباره برگرده...

خیلی ناراحتم براش...

آروز دارم که زندگیش سرشار از خوشی باشه... امیدوارم از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره، هرجایی که هست...

+ تاريخ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱ساعت 2:8 نويسنده سروناز |

از فکر و خیال اصلا حتی یک ذره هم خواب به چشمم نمیاد!

به اتفاقاتی فکر میکنم که هیچ وقت رخ ندادن و شاید هیچ وقت در طول زندگی اونا رو تجربه نخواهم کرد... اما الان دارم استرسش رو تحمل میکنم!!

استرس و دلشوره دارم، بحدی که مقدار خیلی کمی تهوع دارم...

نمیدونم چه مرگم شده!!

به امتحانی که باید بدم فکر میکنم... به هزینه‌ش... به کتاباش... به نتیجه‌ش...

کلا خیلی در هم برهم شدم...

چی میشد این زندگی کوتاهمون همونجوری که آرزو داریم باشه...

واقعا دیگه هیچکاری برای بهبود زندگیم از دستم برنمیاد... دیگه تمام چیزی که بودم رو گذاشتم... اما... رضایت مقطعی شاید داشته باشم، اما از ته قلب نه... چون به هدفم نتونستم برسم، و دردناکتر اینه که بقیه به راحتی به هدفی که براش پااااره شدم رسیدن...

مشکل و فکر و خیالم با ۱۰۰ کااامل حل و فصل میشد...

خدایا... دلمو خوش کن... جوری که نتونم لبخندمو جمع کنم، جوری که چشمام بخنده حتی... دلم پوسید...

+ تاريخ شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱ساعت 4:55 نويسنده سروناز |

لعنت به بی‌پولی...

که هر دست‌اندازی جلو راهم میاد، فقط پوله که میتونه این مانع رو برداره...

اونقد برنامه‌های پیش بینی نشده جلو راهم قرار گرفت که دیگه فک کنم چیزی باقی نمونده ازم...

کاش تموم بشه فقط، فارق از نتیجه... فقط میخوام تموم بشه... خوب یا بد...

دوست دارم چشامو ببندم، وقتی باز میکنم ۱۰ ماه آینده باشه... بدونم چی شده دیگه...

+ یکی دو شبه بیخوابی و بدخوابی آزارم میده... این موقع شب هنوز بیدارم، صبح ساعت هشت و نیم اینا بیدار میشم و‌شب مجدد دیر خوابم میبره... اینا همه آثار درگیری ذهنی و روحیمه... آرامش ندارم...

++ کلاسامو خیییلی کم کردم... هفته‌ای ۲ جلسه... یعنی هفته‌ای ۶ ساعت فقط میرم کلاس و برمیگردم... نیاز به آرامش و استراحت داشتم...

+ تاريخ شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱ساعت 3:13 نويسنده سروناز |