تمام حرف های نگفته ام

مرسی از همه‌تون

ممنون از کامنت‌های دلگرم کننده‌تون 🫶🏻♥️

امیدوارم همگی به اون چیزی که از ته قلب آرزو میکنید و صلاح زندگیتون هست برسید.

+ هیچ وقت فکر نمیکردم سال ۱۴۰۱ رو اینجوری تموم کنم و سال جدید رو شروع کنم... با تمام وجود با تک تک سلولهای بدنم تازه شدن رو حس میکنم. بهار زندگی من همزمان با بهار شد! انگار ری‌استارت شده باشم، حس و حالم اینجوریه...

++ امروز بعد از ظهر تماس گرفت، مشخصات پروازم رو گرفت، گفت میخواد با من بیاد، با همون پرواز!... امیدوارم این اتفاق بیفته... خیییلی خوشحال شدم... خیلی وقت بود اینقد خوشحال نشده بودم... باورم نمیشه. انگار توی خواب اینو شنیده باشم!...

+++ این یکی دو روز خیلی به وبلاگم فکر کردم، به نوشتن، ننوشتن... من اینجا رو خیلی دوس دارم. بینهایت... چون خودم هستم اینجا خوب یا بد، زشت یا زیبا... مهم نیست کی چی فکر میکنه. دوست دارم احساس و تجربه‌هام رو ثبت کنم... خوشی‌هام رو ثبت کنم... ناخوشی‌هام رو هم... نوشتن به من آرامش داده همیشه و همیشه...

+ تاريخ دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱ساعت 1:39 نويسنده سروناز |

خیلی تحت فشار بودم این چند سال...

هرموقع ناراحت شدم عصبانی شدم، اومدم و نوشتم، حس و حال اون لحظه‌مو ثبت کردم... حرفهایی که توی لایه‌های زیرین من بود گفتم. حسم توی اون لحظه نسبت به خانواده که خب خیلی سطحی و مقطعیه...

شماها با خانواده یا هرکس بحثتون میشه، عاشقشونید؟! طبیعتا نه! حس خوبی ندارید... من حرفا و احساسم رو بدون سانسور نوشتم، احساسی که هممممه‌ی شماها هم دارید، اما هیچ وقت به زبون نمیارید...

واقعا خسته شدم از قضاوتای بیجا و بی‌خود!...

با اینکه اکثر مواقع برام پشیزی ارزش نداشت این کامنتای مزخرفی که دریافت میکردم، و اعتنا نمیکردم و حتی جوابی هم نمیدادم به این کامنتای مخرب...

اما خیلی قضاوت شدم...

خسته‌م دیگه

خسته...

خیلی وقت بود به ننوشتن فکر میکردم... چندین ماهه...

ولی این چند وقت اخیر خیلی کامنتای بدی گرفتم...حرفایی که لایق نویسنده‌هاش بود...

حس میکنم با گرفتن ویزا قصه من اینجا تموم میشه... و دیگه حرفی نمونده...

اما از طرفی عادت کردم، ۱۰ سال اومدم اینجا و نوشتم...

دلگیر و خسته‌م...

+ تاريخ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ساعت 0:10 نويسنده سروناز |

سه شنبه هفته گذشته پاسپورتم پست شد... فرداش رسید... چهارشنبه...

اون لحظه‌ای که پاکت رو گرفتم در خونه رو بستم پله‌ها رو طی کردم تا رسیدم توی هال... شاید به اندازه یکسال به سرم گذشت، بینهایت استرس داشتم...

نشستم وسط اتاق، پاکت رو باز کردم، منتظر نامه ریجکتی بودم... دیدم یه پاکت کوچیکتر توشه، و پاسپورتم توی اونه...

بازش کردم... پاسپورتم رو دیدم و یک کاغذ تا شده... دنیا تو سرم چررررخ خورد... دیگه پاسپورتم رو پرت کنار و کاغذ رو باز کردم ببینم علت ریجکتی چیه... وقتی تای کاغذ باز شد، دیدم فاکتوره!

و پاسپورتم دست مامانم بود و گفت سروناز!!! ویزا گرفتی!!!

وقتی سرمو چرخوندم بااااااااورم نمیشد که دارم عکسم رو توی ویزا میبینم...

همش منتظر بودم ریجکت بشم، به خاطر ۳۲ ساله بودنم، به خاطر ۹ سال گپ تحصیلی...

اما ویزا رو گرفتم...

باور نمیشه. هی میرم پاسمو باز میکنم نگاهش میکنم...

یه حس خاصی دارم، نمیتونم بگم خوشحالم... تا یکم خوشحال میشم، بلافاصله استرس و اضطراب میاد سراغم...

توی این مسیر فرسوده شدم... زبان پذیرش ویزا... فقط سه تا کلمه‌ست، ولی یک عمر و اعصاب فولادی نیاز داره...

بالاخره رسیدم به اون چیزی که براش تلاش کردم...

توی این یک هفته هی اومدم نوشتم و پاک کردم... نمیتونستم حس و حالمو توی کلمه‌ها بیان کنم.

+ تاريخ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۴۰۱ساعت 0:0 نويسنده سروناز |

این دو سه روز، چندین بار اومدم صفحه رو باز کردم، تایپ کردم، اما پاک کردم و صفحه رو بستم...

نمیدونم... هیچی نمیدونم... گیجم...

احساس میکنم دیگه دلیلی برای ادامه این وبلاگ نیست...

+ تاريخ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ساعت 1:23 نويسنده سروناز |

پاسپورتم تحویل پست شد🥶

+ تاريخ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ساعت 12:57 نويسنده سروناز |

امروز زنگ زد. کلی حرف زدیم. یه دنیا راهنمایی کرد... خیلی دلچسب بود برام.

کتاب اضطراب موقعیت رو شروع کردم به خوندن. یه لیست بلند بالا دارم از کتابایی که باید بخونم، چندین سال زمان برد تا این لیست رو‌ جمع کردم و البته شروع کردم به خوندن... فرصت نمیشد، تنبلی میکردم، ترجیح میدادم کلیپای چرت و پرت اینستاگرام ببینم یا هرعلت دیگه‌ای... به هر حال شروع کردم به خوندن... خیلی هم توی این مدت احساس بهتری پیدا کردم... حس میکنم دریچه‌های تازه‌ای از شناخت خودم به روم باز شده... میتونم احساسات و رفتار خودم رو بشناسم...

+ تاريخ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ساعت 2:2 نويسنده سروناز |

نمیدونم چرا هیچ خبری ازش نیست...

خیلی تو فکرشم...

خیلی...

روزی آخری که اصفهان بود پیام داده بود، سه شنبه

تا الان خبری ازش ندارم

+ تاريخ جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ساعت 21:58 نويسنده سروناز |

امروز دوباره رفتم صرافی، میخواستم یوروهام رو درشت کنم، خیلی ۵۰ یورویی داشتم. ازش پرسیدم امروز چنده؟ گفت الان که حرف میزنیم ۶۳۵۰۰.

باورم نمیشه که دارم این قیمتا رو میبینم! یادمه وقتی که یورو شد ۲۰ هزار تومن احساس میکردم زندگیم به آخر رسیده و داریم به فقر و نیستی میرسیم... به فقر رسیدیم... از همون موقع به فقر رسیدیم... اما ایکاش به نیستی هم رسیده بودم

واقعا تحمل این همه فشار رو ندارم... از صبح عصبی‌ام...

وحشی...

مثل سگ به همه میپرم...

نمیتونم قشنگ صحبت کنم...

دارم منفجر میشم...

یورو بیشتر از ۶۳ هزار تومن!!!!!

+ تاريخ یکشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۱ساعت 16:27 نويسنده سروناز |

کتاب دنیای سوفی رو چند روزی هست که شروع کردم. اونقدر جذابه که تا وقت خالی گیر میارم، شروع میکنم به خوندن. با یکبار خوندن خیلی از مطالب رو متوجه نمیشم. گاهی اوقات اونقدر از درک و فهم من فراتر میره، که ناچار میشم کتاب رو بذارم کنار و چند ساعت بعد و حتی روز بعد ادامه بدم... بعضی از مطالب خب برای ما بدیهی هست، چون به راحتی تونستیم توی مدرسه و از طریق فیزیک یا بقیه شاخه‌های علوم اونا رو یاد بگیریم...

کتابیه که دید آدم رو بازتر میکنه به دنیا...

امروز داشتم با مامان حرف میزدم، گفت یعنی چی هندیا خودشون با درست میکنن و میپرستن! چرا یکم فکر نمیکنن! خیلی واضحه کارشون مسخره‌س. من که تحت تأثیر این کتابم وارد بحث شدم باهاش... و درنهایت مامان باهام لج کرد طبق معمول...

دانلود (میتونید از اینجا کلی کتاب دانلود کنید، فقط کافیه اسمش رو سرچ کنید)

+ تاريخ شنبه ۶ اسفند ۱۴۰۱ساعت 14:24 نويسنده سروناز |

امروز که تماس گرفتم باهاش خیلی خوشحال بودم

کلی انرژی گرفتم... با اینکه از صبح که بیدار شدم و رفتم بیرون ساعت ۲ خونه بودم و دوباره ساعت چار و نیم زدم بیرون و اومدم کلاس، اما همین که یه لحظه تنها و آروم میشم، چشامو میبندم و صداش و حرفاش برام تکرار میشه، خستگیم یادم میره...

چقدر بعضی از آدما میتونن دوستای خوبی باشن!!...

+ تاريخ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱ساعت 17:6 نويسنده سروناز |

امروز رفتم یه مقدار یورو بخرم. هنوز یه مقدار از تمکن باقی مونده. یه مقدار جزیی...

بیشتر از ۵۷ هزار تومن!!

فقط میتونم بگم پناه بر خدا...

+ تاريخ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱ساعت 11:44 نويسنده سروناز |

خیلی وقت هست که فیلم و سریالی ندیده بودم

فرصت نمیکردم

وقتای آزادم رو متأسفانه اینستاگرام تلف میکنه... این کلیپای چرت و پرت و مزخرفش...

مدتیه اینستاگرام رو کمتر کردم، بیشتر دارم کتاب میخونم... خرید کتاب رو خیلی دوست دارم، ولی با این وضعیت گرونی! ترجیح میدم علی‌رغم میلم کتاب الکترونیکی بخونم...

سریال The last of us و Tulsa king رو دارم میبینم... خوبن. دوست داشتم


+ چه روزهای سنگین و سختی رو داریم ما مردم سپری میکنیم!... چجوری دوام آوردیم تا اینجای بازی؟!

+ تاريخ سه شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱ساعت 23:11 نويسنده سروناز |

تنها

ناامید

تنها

تنها

تنها

تنها

تنها

تنــــــــــها...

+ تاريخ سه شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱ساعت 10:19 نويسنده سروناز |