تمام حرف های نگفته ام

امروز ظهر کلاس داشتم... رفته بودم آموزشگاه. کلاس که تموم شد با شاگردم شروع کردیم حرف زدن. درمورد رفتن و نرفتن بود... یه دفعه اشکام سرازیر شد... گفتم من اصلا دوست ندارم برم... معلوم نیست وقتی میرم و برمیگردم کدوم یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیم رو از دست دادم...

بعد از ظهرهم با یکی از دوستای بسیار عزیزم که تازگی از آلمان برگشته بود، رفتیم بیرون... باز هم صحبت از رفتن و نرفتن شد... و همونجور... من اشک بریز اون اشک‌ بریز...

+ همیشه و همیشه دوست داشتم برم... از اینجا متنفر بودم... اما الان هر ثانیه که میگذره، رفتنم داره نزدیک و نزدیکتر میشه... و تازه دارم معنی وطن، خونه و ... رو لمس میکنم... میفهمم اون احساسی که نسبت به شهر و کشورم داشتم، فقط از روی عصبانیت بوده... ولی با تک تک سلولای وجودم وطنم رو دوست دارم... و واقعا از صمیم قلب میگم، علاقه‌ای به رفتن ندارم... اما راه چاره‌ای جلوی پام نیست... چون آینده‌ای ندارم... خط فقر ۱۸ میلیون تومان... منی که هرچقدر بدوم باز هم زیر خط فقرم... نمیتونم یک زندگی بسیاااار ساده و ابتدایی رو برای خودم داشته باشم...

به اینکه فکر میکنم برم و از نو شروع کنم به درس خوندن، با این زبان تخمی آلمانی!... پا پس میکشم... توان درس خوندن ندارم... ایکاش وقتی سن کمتری داشتم رفته بودم... مثل الان از نفس افتاده نبودم...

دوست ندارم برم...

+ تاريخ دوشنبه ۲ آبان ۱۴۰۱ساعت 1:15 نويسنده سروناز |