تمام حرف های نگفته ام

یکشنبه هفته گذشته رفتم موهامو کوتاه کردم

خیلی کوتاه کردم. بلندی موهام تا وسط کمرم بود، الان حتی روی شونه‌ام هم نمیرسه...

چهارشنبه هم رفتم موهام رو رنگ کردم... تا حالا اینکار نکرده بودم... اولین بار بود...چون پول تو دستم نبود به اندازه کافی... ولی الان نه، یکم شرایطم خدا رو شکر بهتر شده... موهام رو بالیاژ کردم...

خیلی راضی هستم از موهام... میترسیدم رنگ کنم، بهم نیاد، زشت بشم... اما الان همش میرم جلوی آینه و موهام رو نگاه میکنم... خیلی خیلی عالی شد...

میخوام برم دکتر پوست، یکم به خودم برسم... خودمو ول کردم!... قبلا پول نداشتم، الان که دیگه پولی میاد دستم خدا رو شکر، یکم کارایی رو انجام بدم که قبلا قدرتشو نداشتم...

امروز خیلی دلم شکست... این موقعیتی که توش هستم دست خودم نیست... خیلی تلاش کردم از این شرایط خلاص بشم... کسی نبود و نیست... دلم به این خوش شده بود یه مقدار که خب، اینم پوچ و توخالی بود... فقط سرگرمی بود... چی میشد خدا!!! چه اتفاقی میفته که من شاد بشم، این حرف رو بشنوم!!! و اونقد خوشحال و شاد باشم که همش از خودم بپرسم سروناز!! الان تو خوابی یا بیدار!!! خدا واقعا یعنی اینقد بخیل هستی!!! دیگه هیچ امیدی بهت ندارم خدا... اونقد که همیشه همه چیز رو واسم خراب کردی... دیگه هیچی امیدی ندارم...

+ تاريخ شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۱ساعت 0:8 نويسنده سروناز |