لعنت به بیپولی...
که هر دستاندازی جلو راهم میاد، فقط پوله که میتونه این مانع رو برداره...
اونقد برنامههای پیش بینی نشده جلو راهم قرار گرفت که دیگه فک کنم چیزی باقی نمونده ازم...
کاش تموم بشه فقط، فارق از نتیجه... فقط میخوام تموم بشه... خوب یا بد...
دوست دارم چشامو ببندم، وقتی باز میکنم ۱۰ ماه آینده باشه... بدونم چی شده دیگه...
+ یکی دو شبه بیخوابی و بدخوابی آزارم میده... این موقع شب هنوز بیدارم، صبح ساعت هشت و نیم اینا بیدار میشم وشب مجدد دیر خوابم میبره... اینا همه آثار درگیری ذهنی و روحیمه... آرامش ندارم...
++ کلاسامو خیییلی کم کردم... هفتهای ۲ جلسه... یعنی هفتهای ۶ ساعت فقط میرم کلاس و برمیگردم... نیاز به آرامش و استراحت داشتم...