تمام حرف های نگفته ام

خوابم نمیبره

فکرم مشغوله...

به هزارجا دارم فکر میکنم...

به کار

پول

پذیرش

ویزا

ترجمه

تاییدیه

موندن

رفتن

خوشبختی

بدبختی

تنهایی

 

+ آهنگایی که تو ماشین گوش میدم اکثراً آهنگای ملایم و آرومی هستن... از اون دسته آهنگا که آدمو به فکر فرو میبره...

امشب از کلاس که برمیگشتم پشت چراغ قرمز اشکام سرازیر شدن، یواش یواش اونقد اوج گرفت که دیگه با صدای بلند گریه میکردم، بعد از چند دقیقه آروم شدم... اکثر وقتایی که تو ماشینم به بابام فکر میکنم. ۲۱ فروردین شد ۲۳ سال که رفته... که دیگه هیچ اثری ازش باقی نمونده... و روزی نیست که به یادش نباشم... هرگز... یاد و خاطرش تا روزی که نفس میکشم، پر قدرت دروجود من زنده هست... تا اعماق وجودم آتیش میگیره وقتی بهش فکر میکنم... به عمر کوتاهی که داشت... که چقدر میتونست زنده باشه، که اگر بود هنوز جوون بود و تازه حدود ۶۰ سالش میشد...

من سعادت اینو نداشتم که با تو زندگی کنم... کاش به خوابم میومدی... چقدر خوب میشد، حداقل برای چند لحظه‌ی خیالی داشتمت...

+ تاريخ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۱ساعت 2:27 نويسنده سروناز |

چند هفته‌ای هست که خیلی حساس و زود رنج شدم، نمیدونم علتش چیه...

الان بجای اینکه خوشحال باشم، که مدیرگروه شدم

نشستم دارم گریه میکنم

خیلی خیلی ناراحتم از اینکه استادم داره میره، دلم گرفته...

برای نبودنش دلم گرفته...

جاش همیشه خالی می‌مونه توی آموزشگاه...

گذشته از اینکه استاد و مدیرم باشه، دوستم بود... دوست صمیمی‌ای که خیلی وقت بود تو زندگیم نداشتم... دوستی که منو بشنوه، قضاوت نکنه... با هم خوش بگذرونیم

بعد از این همه مدت اون دوستی که منو خوشحال میکرد پیدا کردم... و به همین زودی دارم از دستش میدم...

همش بهم میگه سروناز پذیرش بگیر همون دانشگاهی که من هستم، بیا بریم تا با هم خونه بگیریم...

اما من اینجا موندم هنوز... نمیدونم ویزا میدن بهم یا نه... پذیرش میدن یا نه...

همیشه توی قلبم جاش امنه... همیشه این همه لطفی که به من داشتم در خاطرم باقی می‌مونه...

اون لحظه که از همه جا درمونده بودم دست منو گرفت، زبان بهم یاد داد، با شاید یک چهارم شهریه‌ای که از دیگران میگرفت با من کلاس خصوصی گرفت... هرچی تونست بهم یاد داد که با همون دفعه اول امتحان به اون سختی رو gut bestanden بشم... بهم کار داد... و الانم که داره میره منو نشوند پشت میزی که خودش بود...

حس اون روزی رو دارم که برای همیشه وسایلمو از خوابگاه جمع کردم و دوستامو برای همیشه ترک کردم... همونقدر ناراحت

+ تاريخ سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 16:8 نويسنده سروناز |

شدم مدیر گروه آلمانی!!!

فک کن!!! 

سروناز!!!

امروز جلسه داشتیم!!!

ترسیدم، منی که هنوز به خودم باور ندارم برای زبانم، چجوری میتونم کل گروه رو مدیریت کنم

 

+ تاريخ سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 15:13 نويسنده سروناز |

گاهی اوقات یک نفر چقدر میتونه بیشتر یک نفر باشه...

که وقتی نیستش و رفته، انگار همه رفتن...

و جای خالیش روح و روانتو در هم بشکنه...

+ تاريخ سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 10:12 نويسنده سروناز

امروز دوباره از همون جمعه‌های رویایی بود...

سر میز که نشسته بودیم، بلند بلند حرف میزدیم، میخندیدیم... باورم نمیشد... این چهار نفری که سر میز هستیم...

یه لحظه که همه داشتن حرف میزدن، رفتم تو فکر... با خودم گفتم سروناز!! تو واقعا اینجا پشت این میز و با این آدم نشستی؟!! خوابی یا بیدار سروناز؟!...

نمیدونم...

هر چی هست، برای من بسیار دلچسبه...

+ تاريخ جمعه ۱۹ فروردین ۱۴۰۱ساعت 23:33 نويسنده سروناز |

از وقتی که بهم گفت ویزاش اومده، حس میکنم توی آموزشگاه پشتم خالی شده... حس میکنم گوسفندی هستم که دورم رو چندتا گرگ گرفتن... خدایی خیلی هوامو داشت... هم از این نظر که زیاد کلاس بهم میداد، هم اینکه بین بقیه استادا و شاگردا خیلی عزت و احترام بهم میذاشت، جوریکه حسادت بقیه رو بیدار کرده بود...

خلاصه که تنها شدم توی مؤسسه... حالا ببینیم کی میشه مدیر گروه...

 

+ این حس افسردگی بهار و فروردین خیلی داره اذیتم میکنه... کاش زمان یه مقدار زودتر سپری بشه...

+ تاريخ یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۱ساعت 18:26 نويسنده سروناز |

ویزاش اومد...

فردا، پس فردا میره...

+ تاريخ یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۱ساعت 10:45 نويسنده سروناز |

خیلی پیر و زشت شدم...

خیلی زیاد...

البته زشت و سیاه که بودم

پیری هم داره بهش اضافه میشه...

 

 

+ تاريخ شنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 19:28 نويسنده سروناز |

اومدیم ویلا

از این که الکی ادای آدمای خوشحال رو درمیارن مردم متنفففففرم...

ما که چند روز یه بار میومدیم ویلا و الان اتفاق عجیبی نیست...

ولی از این کس مشنگ بازیا، فیلم بازی کردنا حالم بهم میخوره... این که صدای آهنگو بلند میکنن که به بقیه نشون بدن که ببینید ما چقدر داره بهمون خوش میگذره، ببینید چقدر ما شاد و خوشحال و خندانیم... درصورتیکه شادی و خوشحالی به این کسکلک بازیا نیست...

خوشحالی نیاز به آهنگ با صدای بلند نداره... تو میتونی تو دسشویی خونتون بدون هیچ آهنگی خوشحالترین آدم روی کره زمین باشی...

 

+ دارم لحظه شماری میکنم برای شروع کارم... خسته شدم از جنازه بودن... کلاسام متاسفانه از بیستم شروع میشه، نمیدونم چرا!!! آقاجان میگفتید از ۱۵ام بیان، هرکی هم نیومد کون‌لقش... میخواست بیاد...

++کتفم خیلی خیلی درد میکنه... چند روز پیش که واکسن زدم دیگه درد واکسن و دستم خوب شده، الان کتفم... امونم رو بریده... شب از دردش بیدار شدم...

+ تاريخ شنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 13:29 نويسنده سروناز

این روزا، از اون روزاییه که دارن به بدترین وجه ممکن از لحاظ روحی سپری میشن... چقدر حال خوب برای من کوتاهه، حتی همون لحظه‌ای که دارم از ثانیه به ثانیه زندگی لذت میبرم، میدونم که عمر این خوشی بسیار کوتاهه... نمیدونم چرا به این حال و روز افتادم! به خواسته‌های کوچیک و عادی روزمره که رسیدم! پس چرا شادی من دوام نداره...

امروز دیگه اوج ناراحتی من بود... دلم میخواست بشینم بلند بلند گریه کنم، نیاز به خلوت داشتم، که فقط خودم باشم... داشتم با خواهرم صحبت میکردم که یه دفعه اشکم سرازیر شد، الکی گفتم فلان چیز منو یاد بابا انداخت و ... دروغ گفتم...

میخواستم بنویسم میخوام بدون دلیل گریه کنم، اما کاملا میدونم برای چه چیزایی الان ناراحت و غصه‌دارم...

کاش ایران نبودم، میدونم اونجا خوشی در انتظارم نیست، هیچ وقت خوشی برای من منتظر نبوده، اما دیگه خودمم... رها... آزاد... تنها... کسی نیست که ازش رنجیده بشم... خیلی غم دارم... 

 

+ تاريخ جمعه ۱۲ فروردین ۱۴۰۱ساعت 20:36 نويسنده سروناز |

دیشب چه خواب عجیب و بدی دیدم...

اگه شانس کیریه منه، که این اتفاق میفته...

 

+ از شانس قشنگم نگفتم راستی براتون، شنبه که از خواب بیدار شدم، گوشیمو برداشتم و طبق معمول خبرا رو چک کردم، دارالترجمه‌ای که مدارکمو تحویلش دادم، به خاطر اعزام نیروی کار و دانشجو پلمپ شده😂😂😂. یعنی دقیقا فردای اون روزی که مدارکمو تحویل دادم، پلمپ شده😂😂😂

+ تاريخ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۱ساعت 10:28 نويسنده سروناز |

هندزفری توی گوشمه، آلبوم پل گوگوش پلی کردم، طلاق.

اینستاگرام باز کردم قبل از خواب برم چرخی بزنم، میبینم دوستم استوری گذاشته، باز کردم...

پذیرش گرفته...

دکترای ارتباطات

اتاوا...

و منم که اینجا نشستم

همین

خدافظ..

+ تاريخ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱ساعت 1:31 نويسنده سروناز |

از سفر و پیک‌نیک میگه...

خیلی خوشحال میشم... خیلی خیلی...

میخوام برنامه بچینم، بریم یه جایی که خیلی بخندیم... اونقد بخندیم که نفسمون درنیاد دیگه

+ تاريخ دوشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۱ساعت 16:35 نويسنده سروناز |