خوابم نمیبره
فکرم مشغوله...
به هزارجا دارم فکر میکنم...
به کار
پول
پذیرش
ویزا
ترجمه
تاییدیه
موندن
رفتن
خوشبختی
بدبختی
تنهایی
+ آهنگایی که تو ماشین گوش میدم اکثراً آهنگای ملایم و آرومی هستن... از اون دسته آهنگا که آدمو به فکر فرو میبره...
امشب از کلاس که برمیگشتم پشت چراغ قرمز اشکام سرازیر شدن، یواش یواش اونقد اوج گرفت که دیگه با صدای بلند گریه میکردم، بعد از چند دقیقه آروم شدم... اکثر وقتایی که تو ماشینم به بابام فکر میکنم. ۲۱ فروردین شد ۲۳ سال که رفته... که دیگه هیچ اثری ازش باقی نمونده... و روزی نیست که به یادش نباشم... هرگز... یاد و خاطرش تا روزی که نفس میکشم، پر قدرت دروجود من زنده هست... تا اعماق وجودم آتیش میگیره وقتی بهش فکر میکنم... به عمر کوتاهی که داشت... که چقدر میتونست زنده باشه، که اگر بود هنوز جوون بود و تازه حدود ۶۰ سالش میشد...
من سعادت اینو نداشتم که با تو زندگی کنم... کاش به خوابم میومدی... چقدر خوب میشد، حداقل برای چند لحظهی خیالی داشتمت...