صدای پیام و زنگشو تغییر دادم، که وقتی صدای گوشیم میاد بفهمم که اونه...
الان صدای گوشیمو شنیدم، دویدم سمت گوشی...
وقتی به اون دارم پیام میدم، دستام میلرزه... دستام یخ میشه... قلبم تند میزنه... استرسی میشم... نمیتونم جمله بندی کنم و جوابشو بدم.
ترس... نگرانی... استرس...و البته بدتر از همه انتظار...
ای دل دیگه بال و پر نداری...
داری پیــــــــر میشی و خبر نداری...
بالاخره چرنوبیل دیدم.
تنها بخش این مینی سریال که توجه منو به خودش جلب کرد فقط اون ده پونزده دقیقه آخرش بود... یا شاید بهتر بگم اون قسمت رو با تمام وجود درک کردم... درغگویی... آمار دروغین... و چه تقارن جالبی داشت با اوضاع ما... غرق در آمار و اعداد دروغین... چندین ساله همین هستیم... به جایی داریم میرسیم که به جای شمارش تعداد کشتهشدهها باید تعداد زنده موندهها رو اعلام کنن...
اینم از واکسنای دروغین... به چی دیگه میتونیم دلخوش کنیم و اعتماد کنیم... خدایا!! هستی؟؟!! دیگه اوضاع جوری نیست که به دست خودمون درست بشه، نیاز به نیروی ماورایی داره...
آهای آدمنماهایی که افتادید تو این هیأت و دستهها و روضه و هزارتا نشست دیگه و به خاطر یک پرس غذا که فردا قرار برینیدش، جون ما رو به خطر میندازید. خودتون به جهنم... خودتون و خونوادههاون به درک... ما خانوادههامون رو دوست داریم... نفسمون به نفسشون بنده... شمایی که ادعای دین و بهشت و خدا و پیغمبر میکنید... شمایی که من رو به خاطر مو و مانتو و شلوار مثل سگ میکشید کف خیابون و دستگیر میکنید و خیال میکنید با این کارتون به بهشت دروغینتون میرید... شمایی که ادعای حقالناس میکنید... میدونستید که شما قاتل هزاران هزارن نفر هستید؟؟؟ خون هزاران هزار نفر رو ریختید؟؟ هزاران خانواده رو عزادار کردید؟؟ زن و شوهرا رو از هم گرفتید؟؟ بچه رو از پدر مادر گرفتید؟ میدونستید هیچ واژهای برای توصیف شماها وجود نداره؟؟؟
شماهایی که بار بستید رفتید سفر... شماهایی که رفتید خوش گذرونی... کاش این بیماری مسری نبود... کاش فقط خودتون و اعضای خونوادهتون رو از بین میبرد... کاش سرطانی میشد و تو وجودتون رشد میکرد و فقط خودتون رو از پا درمیاورد...
کاش میشد ایران پاکسازی بشه... کاش این بیماری بیشعور و حیوونا رو تشخیص میداد... کاش اونا رو از پا درمیاورد... نه اون بیگناهایی که تو خونه نشستن و چوب حرومزادگی دیگران رو میخورن...
واقعا حیف ماهایی که با اینا تو این مزر و کشور زندگی میکنیم... حیف که تمام ایران با یه چوب رونده میشه... حیف که تعداد بیشعورای ایران خیلی بیشتر از باشعوراس...
توی همین شهر... توی همین اصفهان... تو همین شهر مدعی فرهنگ وهنر(کدوم فرهنگ)!!... توی همین شهر که اسم خیابوناش اونقدر قشنگ و پر از اصالته( کدوم اصالت دیگه مونده)... برای دیدن کشته شدن و جون دادن یه شتر جمعیت عجیبی جمع شده!!! لعنت به باعث و بانی کسی که این شتر رو آورد و کشت و پخش کرد... چقدر توحش!! بچهها منتظرن که شتر بمیره و از اول تا اخرشو میبینن...
رحم کنیم... به هم رحم کنیم... به اون پرستاری که بی مزد و منت داره جونشو میذاره وسط...
+ امسال مهر دو سال میشه که آزمون نظام مهندس قبول شدم، اما هنوز کارای صدور پروانه انجام ندادم... وقتی قبول شدم، با خودم گفتم یه ترم زبانم که تموم بشه، قبل از عید میرم مشهد اصل مدرکمو میگیرم... اما کرونا اومد و به همه جا کثافت زد...هنوز نرفتم... میترسم، نه برای خودم. از اینکه با خودم کرونا رو وارد خونه کنم، الکی سر هیچ و پوچ خانوادهمو درگیر کنم و از بین ببرم... نیاز دارم به تمامی مدارکم... ترجیح دادم کارامو عقب بندازم، حداقل مامانم این واکسنای مزخرف چینی رو بزنه...
++ پرم... پرم از نفرت به این مردم نفهم... لازمه مهاجرت، نفرته... نفرت...
دلم یه خواب طولانی میخواد. مثلا ۱۱ بخوابم ۹ بیدار بشم...
مغزم خالی بشه... بلند شم یه لیوان قهوه بخورم با کیک(از این قهوه فوریا، طعم و عطرشون رو بیشتر دوست دارم)
یکم بچرخم تو خونه، با مامانم یکم حرف بزنم (اگه به بحث منجر نشه
) برم تو اتاق و شروع کنم به خوندن، چندتا تمرین حل کنم، اشتباه حل کنم عصبی بشم، برم ناهار بخورم، دوباره بشینم درس بخونم، کلمه حفظ کنم، فعلا رو کشف کنم. یه استراحت طووولانی کنم دوباره...
دلم لک زده برا کوه صفه... لطفا زمستون و پاییز باشه... اونقد راه برم تا پاهام درد بگیره... یکم بشینم نفس بگیرم... پاهامو بکشم، دوباره راه بیفتم... برم اون بالا تو سکوت محض شهر رو نگاه کنم... بشینم گریه کنم خالی بشم سبک بشم... راه بیفتم بیام پایین، از اون دکه پایین یه لیوان چایی بگیرم، لیوانو با دستام بغل کنم، داغی لیوان کف دستامو بسوزونه و کِیف کنم از این داغی... بعدشم بیام تو پارکینگ سوار ماشین بشم، رو صندلی ماشین یکم بدنمو کش و قوس بدم، بعدشم راه بیفتم بیام خونه... یکی از معدود جاهایی که احساس آزادی کامل میکنم کوه صفهس، هیچ کس کاری بهت نداره، نگاهت نمیکنه ببینه چی پوشیدی، بلوز پوشیدی، چادر پوشیدی، روسری داری کلاه داری یا کلا هیچی نداره( البته منهای اون ورودی شیرسنگی که خب بعضی وقتا یه گروهی از اون آدمای اسمشو نبر ایستادن و مزاحمت ایجاد میکنن، که خب میتونی از جای دیگه مسیرتو شروع کنی)... عالیه... عالی... آزادی، سبکی، حتی آدمهای غریبهای که بهشون برمیخوری تو مسیر متفاوتن!! قابل اعتماد، آماده کمک به بقیه، خوش اخلاق، مهربون، پرانرژی و شاد... خییییلی هوس کردم... هوا که سرد بشه میرم... قطعا میرم...
یکی از کارای بدی که انجام میدم اینه که، تمرین sprechen و hören رو میذارم آخر شب...
البته برای hören مجبورم، چون میخوام گوش بدم ببینم کی چی میگه، نیاز به تمرکز دارم. برا همین میذارم برای شب، که کسی کاری باهام نداشته باشه، صدای ساخت و ساز ساختمون رو به رویی وجود نداشته باشه...
اما sprechen، نباید بذارم آخر وقت، وقتی تمام تایلهاش رو تمرین میکنم و صحبت میکنم، مغزم زیادی فعال میشه. وقتی میام تو رختخواب شروع میکنم تو سرم صحبت کردن و ترجمه کردن... میتونستم از این گرامر استفاده کنم، این جمله و Redemittel رو استفاده میکردم سطحم بالاتر میومد، فک میکنم این فعلی که تو مغزمه حرف اضافه داره یا نداره، اگه داره داتیوه یا آکوزاتیو... اگه نداره Dat-oder akkergänzung هست... وقتی نمیتونم جواب پیدا کنم، گوشی رو از میز کنار تختم برمیدارم، wörterbuch باز میکنم وسرچ میکنم، شروع میکنم به خوندن و خوندن...
بعدش با خودم میگم حتما فردا میشینم یه متن درست حسابی مینویسم که برای کلاس موقع Kommentar پوز بقیه رو بزنم...
همین میشه که تا الان بیدارم... خوابم میومد، اما خوابم پرید
+ از شدت عذابی که چندروز پیش تحمل میکردم کاسته شده... همش هم به لطف زبان عزیز دل... اونقدر منو به خودش جذب میکنه و هرروز سورپرایزم میکنه که عصبانیتم از یادم میره گاهی
خوابم نمیبره...
مغزم فعاله...
خودخوری...
مریضم من آیا؟؟
آره عصبی، وحشی، لال، بیاعتماد بنفس...
کاش میشد صبح بیدار نشم از خواب
بی نهایت نیاز به روانکاوی و مشاوره دارم...
واقعا از کمالگرایی دارم رنج میبرم...
اصلا گرفتاری خوبی نیست...
امروز این مشکل بزرگی که دارم به حد نهایت خودش رسید... به جایی منو رسوند که دو ساعت و نیم در سکوت محض بودم... هیچی نمیگفتم...
و بعدش خودمو سرزنش کردم...
هی ناسزا گفتم، سروناز تو که بلد بودی تو که میتونستی، پس چرا لال بودی... چرا اینقد نفهمی، چرا اینقد خرفتی؟؟...
امروز پودر شدم... نابود شدم...
لعنت به من... لعنت... لعنت به من بیعرضه...
اصلا دو تا اتفاق تو یک شب، پشت سرهم... یعنی اون کی بود تو ماشینش؟؟یعنی کی بود؟؟ اصلا چرا بود؟؟ خاک برسر من... خدا منو لعنت کنه... فقط نشستم و دارم نگاه میکنم...
کاش میتونستم خودمو نجات بدم... کاش... کاش...
آلمان و هلند خروج اجباری پناهجویان افغانستان رو متوقف کرده...
تنها چیزی که نجات دهنده بشر هست، انسانیته...
و تنها چیزی که عامل فلاکت و انقراض بشر هست، خیلی واضحه که چیه... من مینویسم خریت، یعنی مجبورم بنویسم خریت...
آسیا... خاورمیانه... بیدار شو... هشیار شو... خریت و خرافه و عقبموندگی رو پس بزن...
رنسانس...
دلم خووووونه برای دخترای مظلوم و معصوم و بیپناه افغانستان...
چه تجاوزای وحشیانهای که الان داره رخ میده... چه دخترایی که به خاطر جبر جغرافیایی و دین و مذهب تحمیلی به این منطقه دارن نیست و نابود میشن...
اشکم برای مظلومیتمون بند نمیاد...
توی چندتا گروه مهاجرت و زبان هستم، یه عده از بچهها ایرانی نیستن. پیاماشونو که میخونم درد پشتشو حس میکنم... جیگرم میسوزه...
سازمان ملل... حقوق بشر... واقعا شغل و کار شماها چیه؟؟؟ دقیقا دارید چه گهی میخورید... اصلا شما بویی از ملل و بشر بردید!!! لعنت و به حرص و طمع، لعنت به عقب موندگی، لعنت به بیدار نشدن...
میخوام بدونم، اگر ترامپ بود، توی افغانستان کسی جرئت میکرد همیچین گهی بخوره؟؟ یا با خاک یکسان میشد؟؟؟
+ یادمون نمیره... حضور طالبان توی ایران...
سریال چرنوبیل رو بالاخره شروع کردم.
شبا وقتی میرم تو تختم که بخوابم، وقت سریال دیدن منه.
اما مدتیه که پادکست گوش میکنم، پادکست آلمانی... تنظیم میکنم انتهای پادکست جاری برنامه قطع بشه و بقیه پلی نشن، چون همش خوابم میبره...
اما دیشب خیلی خسته بودم، حوصله اینکه مغزم ترجمه کنه نداشتم، برا همین چرنوبیل رو پلی کردم، اما فقط پونزده دقیقه گذشته بود که خوابیدم
امشب بقیهشو میبینم...
+ برق نداریم، اینترنت و مودم هم خب نداریم...
++ خستهام... من اونیان که همیشه خستهس...
روزی نیست که با مامانم بحث و دعوا نکنم
هرروز بحث، بحث بحث بحث بحث... حتی سر یک جمله هم باهم بحث و اختلاف نظر داریم...
آخه زن... کی میخوای بفهمی بزرگ شدم؟؟؟ کی میخوای بفهمی که خنگ و نفهم و نادون نیستم؟؟ کی میخوای بفهمی که تو بعضی زمینهها اطلاعات خیییلی بیشتری ازت دارم؟؟؟ کی میخوای بفهمی که همیشه نمیشه عقل کل بود؟؟؟؟ کی؟؟؟؟
اونقد برچسب نادونی روم زدی، اونقد هی کردی تو مخم که تو نمیدونی من میدونم... که نابودم کردی... که حتی چیزایی هم که بلدم انکار میکنم... که خودمو بیعرضه و ناکارآمد میبینم...
امروز ایستادم تو پاشنه در آشپزخونه و بهش گفتم...
گفتم بسه دیگه... تا کی میخوای حرفای ما رو رد کنی؟ چرا حرفی که ما میزنیم قبول نمیکنی، اما همونو از بقالی سر کوچه بشنوی قبول داری؟؟ چرا اینجوری میکنی با ماها؟؟؟ چرا ماها رو نابود کردی؟؟؟
برگشته میگه تو خودت مشکل داری، تو دیوونه هستی، تو هیچی حالیت نیست، الکی ننداز گردن من!!!
گفتم باشه مثل همیییییشه تو راست میگی، تو درست میگی... من دیگه خفه میشم... هیچی نمیگم از این به بعد...
بعدم رفتم تو اتاقم، بهتره کمتراز این اتاق خراب شده بیرون بیام، تا حداقل آرامش داشته باشم...
حالا هم رفته تو فاز قهر، تو پذیرایی نشسته...
خستهم کرده این رفتارای بچگونش... فقط دارم این خونه و شرایط رو تحمل میکنم... تا برم...
+ یکی از دخترای فامیلمون مُرد... ۳۶-۳۷ سالش بود... کرونا داشت... خوش بحالش... کاش من بجاش مرده بودم... هرکی میمیره بهش حسادت میکنم. راحت شد... مادرش خیلی دوسش داشت... خوشبحالش... منکه هیچ وقت طعم دوست داشته شدن از طرف خانواده رو درک نکردم... پدر که خدا نذاشت بفهمم چی هست اصلا... مادر و برادر خواهرا هم که نه، دوستم ندارن... برا خودم تو خونه میپلکم... هیچوقت دوستم نداشتن...از بچگی هیچ روزی رو یادم نیست که بگم اون روز، اون موقع، اونجا، اون روز که مریض بودم یا... دوستم داشتن... شیش هفت سال پیش خیییلی فشارم میفتاد( بدنم ضعیف بود)، نیاز به سرم داشتم، همیشه نصف شبا تحمل میکردم، تهوع، استفراغ. حتی جون نداشتم از جام تکون بخورم، وقتی دیگه در اثر افت قند دستا و ماهیچههام شروع به منقبض شدن میکردن( دستام مچاله میشد) و درد انقباض آزارم میداد، میرفتم مامانمو بیدار میکردم، مامانم نوچ نوچ میکرد، نق میزد... یه بار اونقد نرفتم بیدارش کنم که زبونم تو دهنم جمع شده بود، به عقب کشیده شده بود نمیتونستم حرف بزنم، حتی حس میکردم که حالت قلبم عجیب شده، حسش میکردم... نشسته بودم رو زمین تو آشپزخونه... که یه دفعه داداشم اومد گفت چرا این شکلی شدی، صورتت چرا اینجوری شده، وقتی شروع کردم به حرف زدن، تعجب کرد، زبونم درست کار نمیکرد... سریع رفت نوشابه برداشت، گفت بخور، گفتم تهوع دارم نمیتونم، گفت بخور، میمیری... دهنمو باز کردم، نوشابه میریخت تو دهنم، یه دقیقه بعدش یکم بدنم شل شد، بغلم کرد منو برد کلینیک، جوری بودم که نمیتونستم راه برم...
حتی دلم نمیخواد این خاطرات و اتفاقات رو با خودم مرور کنم...
منکه نه ازدواج میکنم و نه طبیعتاً بچهای خواهم داشت... اما اگر اگر روزی بخوام بچهای داشته باشم، قبلش مطمئن میشم که میتونم دوسش داشته باشم؟؟ هر مشکلی که داشته باشه دوسش دارم؟؟؟؟
++ خستهام از زندگی... خیلی وقته خستهام... خودمو دارم میکشم... کاش منم یکی از این همه آدمی بودم که مردن... کاس هرچه سریعتر فرصت من تموم بشه...
امروز داشتم با خودم فک میکردم من از چی میترسم؟ از چیِ مهاجرت میترسم؟
ما که الان راحت سرمونو رو بالشمون گذاشتیم، پتویی که باهاش خیلی احساس نزدیکی و راحتی داریم ما رو پوشونده، و میخوایم بخوابیم...
و الان که به خیال خودم در این لحظه در آرامش محض به سر میبرم، دارم تمام این لحظات رو توی خاورمیانه تجربه میکنم...
خاورمیانه...
خاورمیانه...
خاورمیانه...
آسیا، خاورمیانه، ایران...
این سه کلمه به تنهایی میتونه وحشت و خطر و... رو تعریف کنه... باعث میشه یه جانی تروریست نامیده بشی!...(نیستیم...) یعنی چیزی هستیم که کره زمین ترس و وحشت داره...
ما الان داریم جایی زندگی میکنیم، که خیلیا ازش ترس و وحشت دارن...
پس من از چی میترسم برای رفتن؟؟!! من که دارم ترس و وحشت رو زندگی میکنم... ما که آخر خطیم...
آزادی، امنیت، آرامش، رفاه، آسایش، برابری و... ترس داره؟؟ واقعاً؟؟
نمیدونم این روزا چمه، استرس دارم... از راه مبهم پیش رو ترس دارم... این یکی دوسال خیلی اذیتم... معلق...
دلهره دارم... همش از نشدن میترسم. هرروز یه موضوع جدید برا نگرانی پیدا میکنم، که فلان موضوع باعث میشه نتونم برم... روانی هستم
داشتم عکسای اینستاگراممو نگاه میکردم...
دلم به حال خودم میسوزه...
الکی...
خوشیهای دروغین...
از تمام عکسام متنفرم...
دلم میخواد دلیت اکانت کنم...
صبح با صدای رعد و برق از خواب بیدارم!
هوا یکم خنک شده...
گاهی که کولر روشنه مثل الان، من خیلی سردم میشه...
چقد به نظرم عجیب شده آب و هوا
پارسال این موقع هنوز بادومای توی حیاط و باغ ترسیده بودن، اما الان وقت تکوندنشونه و حتی یه مقدارشون رو خشک کردن!!
واقعا یعنی چی!!!!!! یعنی چی که این شده وضع زندگیمون!!! این یک سال و نیمی که گذرونیدم خیلی عجیب بود!!!
یه ویدیویی دیدم آمبولانسا صف کشیده بودن پشت در بیمارستان کاشانی... بیمارستان الزهرا که دیگه از در و دیوارش هم تخت و بیمار آویزون کردن...
میترسم... نه فقط برای خودم، بلکه بیشتر برای خانوادهم، که خدایی نکرده یه وقتی از طریق من مبتلا نشن...
برای چی؟؟ برای اینکه تصمیم گرفتن واکسن، دقت کنید، واکسن وارد کشور نشه... خودشون و تک تک تخم و ترکهشون واکسنا رو زدن بر بدن و بهترین امکانات پزشکی و دارویی رو در اختیار دارن... و این ما مردم فلک زده و بدبختی هستیم که باید دربهدر دنبال داروهای ابتدایی بگردیم و دست از پا درازتر برگردیم...
واقعا الان فکر میکنم به اون آدمایی که رفتن رأی دادن... واقعا اینا به جای مغز چی داشتن؟! یک عدد آلت تناسلی مردانه توی جمجمه اینا بود... یقین دارم... رأی دادن نماینده مجلس انتخاب کردن که اینترنت رو روی مردم ببندن؟ رأی دادن به ریاست جمهوری!!! جمهوری
که دزدی برود و دزدی جدید ساخته بشود؟؟
چه کنیم که ایرانی هستیم؟؟ چه کنیم که دیگه ایرانی نباشیم؟؟
چه حماقتی، چه خررررریتی کردم، عمر عزیزمو هدر دادم... اینجا ارشد خوندم، با یه مشت استاد سرتاپا عقده وحقارت... که فک میکردن به خاطر یه مدرک دکترای گوووووزی که داره از ما دانشجوها خیییلی بالاتره... خب نفهم، قرمساق، پفیوز، اجازه بده سن ما بیشتر بشه... با تانک از روخودت و اون مدرک تخمیت رد میشیم... چقدر استادا حقیر بودن... چقدر پوچ بودن!! (به جز موارد معدودی) . کاش به جاش زبان میخوندم... تا الان ارشدم تموم شده بوذ، یا دکترا میخوندم یا کار میکردم... و به اقامت دائمی که بهش نزدیک شده بودن فکر میکردم...
حالا چی؟؟
نشستم به قیمت یورو نگاه میکنم... و حسسسرت میخورم...
نشستم به خبر مرگ و میر مردم بدبخت نگاه میکنم...
اصلا خدایی هست؟؟؟!!! بعید میدونم خدایی درکار باشه و در سکوت بشینه این همه بدبختی رو یه جا ببینه!! هر کی و هر چی بود، بالاخره صداش دراومده لوده
امروز سرکلاس داشتیم درمورد رفتن حرف میزدیم، و استادمون تجربههای بسیار بسیار باارزشش رو با ما درمیون میذاشت و راهنمایی میکرد... سختی هایی که کشیده بود، چه از نظر زبانی، چه از نظر شوک فرهنگی.
راههایی که خودش رفته بود و راههایی که قراره بره...
ازم پرسید چیطوری میخَی بری؟ گفتم ارشد مجدد ... اصلا اجازه نداد جملهم تموم بشه گفت اَیییی چقده خُلی تو سروناز. دیونه... بلند شو برو دکترا بوخون... خب پولم درمیاری و کار میکونی... هر سال دکتراوَم براد دوسال حساب میشه... یه اتاقد میدن میگن برو بیشین چارتا مقاله بوخون و تحقیق کون. آ بعدشم اشکالاشا میگیرندا و همینجور برو تا آخر... فک کردی ارشد چیطوریه؟ میری ۲ ساعت درس میده، میای میبینی ۴۰۰ صفحه pdf باید بوخونی.
خودی من میخوام برم دکترا بوخونم... این هفته هم کلاس مطلب ثبت نام کردم.
بیا تا باهم بریم کلاس، به دردت میخوره...
اما من چی گفتم؟؟ گفتم به خودم نمیبینم که برم دکترا بخونم... نه زبان بلدم، نه قانون زندگی اونجا رو بلدم... چطور خودمو یه دفعه وارد کار به این سنگینی کنم؟؟؟ دکترا!! من نمیتونم...
گفت تو دیونهای، به جا اینکه میخَی بری آلمان باید بری روانپزشک، اینقده خوددا دست کم میگیری همش... اینقد کمال نمیدونم چی چی نباش...
+ چطوری میتونم این ویژگی بدی که دارم رو بذارم کنارم؟؟؟ نمیدونم...
++ برا چی دارم دست و پا میزنم؟؟ خودمو اینقد اذیت میکنم و تحت فشار میذارم که چی بشه؟؟؟ هان؟؟؟ اصلا چی میخوایم ماها؟؟؟ اصلا چرا بدنیا اومدیم؟؟ یکم با تمام مشکلات و بدبختیا دست و پنجه نرم میکنیم، بعدشم میمیریم و نیست و نابود میشیم... انگار هیچ وقت وجود نداشتیم... کاش هیچ وقت بدنیا نیومده بودم
خب خدا رو شکر مادرشوهرِ خواهرم از بیمارستان اومد خونه...
دیروز زنگ زدم به دختر عموم میگفت حال مامانش بهتر شده درکل... هم اون هذیون گفتنش کم شده و هم از لحاظ درگیری ریه...
امید به خدا...
الان دوساعته که برق رفته
وسط ظهر تابستون...
اما باد خنکی میاد!!!!! خیییلی عجیبه!!!
بوی پاییزو حس میکنم!
حس اون روزای آخر شهریور دارم که کتاب دفترامون حاضر آماده بودن، لوازم تحریر میخریدیم، مانتو شلوار کیف و کفش نو داشتیم...
الان که رو تخت دراز کشیدم و باد خنک به بدنم میخوره، دقیقا حس میکنم چند روز دیگه باید برم مدرسه...
پایینیا که عموم اینا هستن، همشون کرونا دارن...
و زنعموم از دیشب بستری شده بیمارستان...
همیشه یه مقدار تنگی نفس داشت.. نگرانشم...
خدا رحم کنه..
+ مادرشوهرِ خواهرم هنوز مرخص نشده... تا ۸۰ درصد ریههاش عفونت داشت و درگیر شده بود...
پ.ن: زنعموم کلا اوضاعش بهم ریخته... هذیون میگه، نمیدونه کجاست، فک میکنه توی خونهست... یه مقدار مشکل عصبی و افسردگی داشت! اما اینجور نبود!!!!! الان اصلا نگران کروناش نیستم... فقط دوس دارم زودتر این اوضاعش تموم بشه... خیلی خیلی ناراحتم واسش، من از بچگی با اینا بزرگ شدم، طبقه پایین بودن... از همه فامیل به اینا نزدیکترم، این چندروز که از راه پله میرم بالا و پایین به در خونشون نگاه میکنم، میدونم که هیچکس توی خونه نیست دلم میگیره واسشون...
این چند وقت خیییلی فشار روحی روانی بهم وارد شده... چه زندگیای درست کردن واسمون!!!
خدا رو شکر امروز مامانم واکسن زد...
حداقل یکمی خیالم راحت شد...