صدای ابی توی گوشم طنین افکن میشه... زندون تنو رها کن ای پرنده پر بگیــــر. چه کردی آقای ابی؟؟ چی خوندی آقای ابی؟؟
دراز کشیدم و دارم خیال پردازی میکنم... دارم به آیندههای دور و مبهم فک میکنم... اینکه کجای دنیا هستم من ده سال دیگه... مثل ده سال گذشتهم تخمی و پر از شکست و خرابکاریه، یا نه! برعکس، افتادم روی دور خوششانسی و همینجوری دارم به تمام آرزوها و هدفام میرسم. یا شاید... اصلا زنده هستم یا نه؟
یکی از فانتزیایی که دارم و همیشه بهش فکر میکنم و لذت میبرم از فکر کردن بهش اینه که، اگر یه روزی تونستم اونی بشم که امروز دارم براش تلاش میکنم، اونی بشم که راضیه از اوضاعش... اونی بشم که از ایران رفته و شاید ازدواج کرده و شاید یک بچه هم داره! وقتشه به اون فانتزیم رنگ واقعیت بپوشونم. برای یه دختر کوچیک معصوم بیسرپرست، بشم مادر. بشم آدمی که راهو براش صاف و هموار کردم، کاری کنم که یک شبه راه صدساله رو طی کنه...
تمیدونم شایدم خوشبختی و آرامش و خواستههام و موفقیتام رو همینجا توی ایران پیدا کردم... و شاید باز هم همینجا اینکارو بکنم...
قصه همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت... وای برید گوش کنید پوست شیر ابی رو... من که سیر نمیشم...
تنها دستاورد این روزام، بدموقع خوابیدن و بیدار شدنمه...
از صبح به طرز عجیبی سرعت اینترنتم عالی شده!!! شاخ درآوردم اصلاً!!
ویدیوی گرامر تمامی ۱۲ درس کتاب جدیدمو توی تلگرام با سرعت برق و باد دانلود کردم!!!
واقعا هنوز نتونستم با این شوک کنار بیام!!
از صبح هوا ابری و بارونیه... ایکاش اونقدر بارون تو همه شهرا بباره بلکه مردم خونه نشین بشن...
ایکاش تو این یکی دو هفته آینده هوا بارونی باشه، که جابجایی مردم کمتر بشه، بیرون رفتنا کمتر بشه...
دلم به طرز عجییییییبی چارباغ عباسی میخواد... برم انقلاب، حواسم به کانکس فاطی کماندوها باشه و دورشون بزنم و رکب بزنم بهشون، بعدش وارد چارباغ بشم از وسط خیابون (که چند وقتیه سنگفرش شده و ماشین تردد نمیکنه) شروع کنم به قدم زدن... از کنار تمام صندلیای کافیشاپا که چیدن وسط خیابون رد بشم، از کنار اون فولکسواگن با اون تخته سیاه و صندلیای کوچولوی چوبی خوشگلش... برسم به دروازه دولت... راهمو کج کنم سمت خیابون سپه... از پیادهروی شلوغ رد بشم برم برسم به میدون شاه... یه دفعه از خیابون تنگ و باریک وارد میدون به اون بزرگی بشم، چندلحظه بایستم و سربچرخونم و از این طرف تا اون طرف میدونو ببینم و حظ(؟؟؟) ببرم از این همه زیبایی متمرکز... الان اگه اونجا بودم ترجیح میدادم از دالونای میدون رد بشم به جا اینکه وارد خود میدون بشم.... برم تا برسم به گذر پشت مطبخ .دیگه خب طبیعتاً بعد از این همه پیادهروی باید یه چیزی بزنم بر بدن... از گذر پشت مطبخ میزدم میرفتم خیابون استانداری و یه راست میرفتم سرای همایون با اون حیاط و حوض دلچسب و قشنگش... مینشستم خیره به حوض و سیبای توی آب میشدم ....
آخ که چققققققققققققققدر توی این فصل میچسبه....
+ حواسمون به خودمون و آدمای اطرافمون باشه... ( ترس من از این بیماری، آلوده شدن خودم نیست؛ اینه که به واسطه من آدمای عزیز اطرافم توی خطر بیفتن)
کی صبح میشه این شب؟؟؟؟![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
حذف شد...
نمیخوام ثبت بشه این روزا
صفحه رو باز میکنم که یکم بنویسم...
اما فقط به صفحه سفید نگاه میکنم... دستم به نوشتن نمیره...
چی بنویسم؟!...
اینکه هر لحظه امکان داره عزیزترینامونو از دست بدیم... اینکه در عین حال گرونی داره کشور رو بگا میده... اینکه این روزای تخمی که داره میگذره عمریه که خدا فقط یکبار بهمون داده... اینکه داره فرصتمون میسوزه... اینکه هیچ اعصاب و روانی برامون باقی نمونده... نه فقط وحشت جنگ معلول اعصاب و روان از آدما ساخت، بلکه این همه فشار و استرس نیز داره از تکتک ماها معلول اعصاب و روان میسازه...
+ چند روز پیش رفتم کتابفروشی جنگل کتاب ترم بعدمو خریدم، اما واااااقعا اصلا نمیشه بشینم بخونم... اصلا انگیزه و شوقی ندارم براش... فقط یکی دو تا درسشو کلماتشو معنی کردم، با خودم میگفتم میشینیم از این تعطیلات استفاده میکنم و از ترم یک تا ترم آخری که خوندم یه دور مرور میکنم... اما این یه برنامه کاملا رؤیایی هست... چون این کارا حوصله میخواد... انگیزه میخواد...
چقدر خوب بود قبلا، از صبح که بیدار میشدم مینشستم به خوندن زبان، روز بعدش کارای ناقصمو انجام میدادم و میرفتم کلاس... این چرخه همینجوری ادامه داشت... با اینکه خیلی تحت فشار بودم و از همه تفریحاتم افتاده بودم، اما واقعا لذذذذت میبردم از لحظاتم...
چندتا سریال نصفه هم دارم که ندیدم، schades of blue, this is us, poldark... نمیدونم چیز دیگهای هم هست یا نه... وقت خوبیه برا کامل کردنشون...
حذف شد...
ثبت نشه بدیامون
اونقدر درد و غم زیاد شده که واقعا هیچ حرفی برای گفتن نیست... هیچ چیزی برای به اشتراک گذاشتن نیست...
هیچ وقت نمیتونستم فکرشو بکنم که به روزی اینجوری بشیم... که از در و دیوار برامون بباره...
شنبه امتحان زبان داشتم، امتحان شفاهی، قرار بود دوشنبه امتحان کتبی بدیم و این ترم تموم بشه... اما تا اطلاع ثانوی تعطیل هستیم...
ومن روز به روز بیشتر دارم زبان آلمانی رو فراموش میکنم... هییییییییییچ انگیزهای هم برای خوندن و مرور ندارم...
خدایاااا!!!....
آلمان نرفته از این دنیا نرم... کنسرت ابی نرفته از دنیا نرم...