تمام حرف های نگفته ام

صدای ابی توی گوشم طنین افکن میشه... زندون تنو رها کن ای پرنده پر بگیــــر. چه کردی آقای ابی؟؟ چی خوندی آقای ابی؟؟

دراز کشیدم و دارم خیال پردازی میکنم... دارم به آینده‌های دور و مبهم فک میکنم... اینکه کجای دنیا هستم من ده سال دیگه... مثل ده سال گذشته‌م تخمی و پر از شکست و خرابکاریه، یا نه! برعکس، افتادم روی دور خوش‌شانسی و همینجوری دارم به تمام آرزوها و هدفام میرسم. یا شاید... اصلا زنده هستم یا نه؟

یکی از فانتزیایی که دارم و همیشه بهش فکر میکنم و لذت میبرم از فکر کردن بهش اینه که، اگر یه روزی تونستم اونی بشم که امروز دارم براش تلاش میکنم، اونی بشم که راضیه از اوضاعش... اونی بشم که از ایران رفته و شاید ازدواج کرده و شاید یک بچه هم داره! وقتشه به اون فانتزیم رنگ واقعیت بپوشونم. برای یه دختر کوچیک معصوم بی‌سرپرست، بشم مادر. بشم آدمی که راهو براش صاف و هموار کردم، کاری کنم که یک شبه راه صدساله رو طی کنه...

تمیدونم شایدم خوشبختی و آرامش و خواسته‌هام و موفقیتام رو همینجا توی ایران پیدا کردم... و شاید باز هم همینجا اینکارو بکنم...

 

قصه همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت... وای برید گوش کنید پوست شیر ابی رو... من که سیر نمیشم...

تنها دستاورد این روزام، بدموقع خوابیدن و بیدار شدنمه... 

+ تاريخ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ساعت 5:30 نويسنده سروناز |