تصادف کردم...
چرا آخه؟!
اتفاقا سن مناسبی نیست پونزده سالگی برای اینکار!!!
یه بچه پونزده ساله چه میفهمه؟!
همینه که کثافت داره از جامعه بالا میره، چون هیچ چیزی سرجای خودش نیست...
متولد خرداد ۶۵، توی یه شرکت هولدینگ کار میکنه. قبلا توی کارش ورشکست شده. ماشین داشته فروخته. الان ماشین نداره. خونه نداره. پدرش راننده آژانسه.
پسر خوش اخلاقیه. پرانرژیه
خیلی با احترام با همه صحبت میکنه، صدای قشنگی داره، قشنگ حرف میزنه، موهاش ریخته، اعتماد بنفس خوبی داره، روابط عمومیش بالاست. قراره تا قبل از عید یه ماشین بخره. مثبت و خوشبینه.
انرژی مثبتی بهم میده، بهم آرامش میده. اهل سفره. از زندگیش و لحظههاش لذت میبره. آدمیه که میشه بهش تکیه کرد. هرچی که هست و نیست از خودش داره نه خانوادهش.
منو خیلی دوست داره، خیلی منطقیه. قشنگ میشه باهاش بحث کرده درمورد یه موضوع یا قانع میشه یا قانعت میکنه. به حرفای آدم گوش میده. خیلی برای تشکیل زندگی جدیه. از همون روز اول که دیدمش و شروع به برقراری ارتباط کرد هدفشو از شروع رابطه گفت که ازدواجه. تو همین زمان کمی که باهم آشنا شدیم خواهرشو آورد که منو ببینه. اصرار میکنه مامانمو ببینه و باهم حرف بزنن.
کارشناسی ارشد خونده. لیسانس برق ارشد مدیریت بازرگانی. خیلی بهم میگه برم سرکار دنبال اینه واسم کار پیدا کنه.
کلا به دلم نشسته. با تمام کم و کاستیهایی که داره...
+ میدونم مامانم دنبال رفاه و آسایش منه... اما این دل من پیش امین گیر کرده. میدونم که عقلم میگه علیرضا میتونه بهترین گزینه باشه واسم. چه کنم من؟؟!!
رفتم خونمون یه دوش گرفتم حسابی سرحال شدم، تر و تازه شدم
دیرم شده بود، از زمان قرارمون گذشته بود، بدون هیچ آرایشی دویدم رفتم پیشش وحس خیلی خوبی داشتم از این کار، احساس راحتی میکردم باهاش. بهم میگفت بوی بچه میدی😄😄
دستمو گرفت، دستمو بوسید. عااااالی بود... قلبم محکم تو سینه میکوبید، داشت از جا کنده میشد، صورتم دااغ شده بود، لپام قرررمز شدن... کلی بهم خندید
چند دقیقه دستم توی دستش بود، وقتی از هم جدا شدیم دستمو بو کردم، بوی امین میداد. دلم نمیومد دستمو بشورم
و در نهایت شب برگشتم خونه خواهرم.
مرور لحظهها خوابو از چشمام گرفته
آره آره آره
دلم میخواد چشم سفید باشم، دلم میخواد خیرهسر باشم...
دلم میخواد قرارای تند تند با امین داشته باشم، دو روز پیش رفتم پیشش، امروز هم میرم پیشش...
وقتی کنارش میشینم خوشحالم، شادم. پرانرژی میشم صحبت میکنم، میشم چیزی که خیلی وقته نبودم...
وقتی دستمو میگیره مست میشم، کیف میکنم، از تمام بدیای دنیا جدا میشم
وقتی کنارشم احساس امنیت میکنم...
برم خونه دوش بگیرم سریع برم پیشش یکم شارژ بشم برگردم پیش خواهرم
خب بنویسم از علیرضا:
متولد هفتاده، هفت هشت ماهی از من کوچیکتره. وضع مالی خیییلی خوبی دارن، موقعیت اجتماعی خوبی دارن. پدرش از اون شناخته شدههای شهرشونه.
سن پدر مادرش یه مقداری زیاده، بچه آخر خانوادهس. توی اون شهری که درس میخوندم زندگی میکنن. درصورتی که باهاش ازدواج کنم مجبورم به عزیمت... چون زمین کشاورزی دارن نمیتونه جایی دیگه زندگی کنه.
قدش حدودا پونزده سانت از من بلندتره. خیلی آدم خوشگلی نیست، چهرهش معمولیه.
اعتماد بنفس فوقالعاده پایینی داره، نمیتونه از خودش دفاع کنه، خوش صحبت نیست، یک بار از ظهر تا بعدازظهر پیشش بودم به اندازه پنج کلمه بین ما رد و بدل شد. بودن باهاش حوصله منو سر میبره، منو کسل میکنه، آدم ضعیفیه، قاطعیت نداره. نمیتونه قشنگ سفت و محکم حرفشو بزنه. تاحالا نتونسته مستقیم رو در رو تو چشمام نگاه کنه و بگه سروناز من عاشقتم بیا با من ازدواج کن. همیشه با گوشه کنایه گفته بقیه رو واسطه کرده. خیلی زیاد منو دوست داره. از سال هشتاد و نه تا الان در تلاش برقراری ارتباط با من بوده. رابطهمون گاهی خوب بود و بیشتر اوقات افتضاح. خیلی خونسرده و من چون خیلی عصبی هستم خونسردی بیش از حدش منو عصبی میکنه. توی دوران دانشگاه وقتی با بچهها بیرون میرفتیم به جا اینکه بشینه پیش بچهها حرف بزنیم بخندیم شوخی کنیم میرفت یه گوشه مینشست ادای عاشقا رو درمیاورد گریه میکرده. حااااال منو به هم میزد
پسر خیلی مثبتیه، مهربونه، خوش اخلاقه، هرکار بگم میکنه
کارشناسی ارشد داره
میگه خونه نداره، همش داره با موردای قبلی مقایسه میکنه، همش با علیرضا مقایسه میکنه...
کی خانوادهها اجازه دادن اونکاری که میلمونه انجام بدیم که این یکیو بذارن؟!...
کلا عادت کردم خودم نباشم، هرکاری بقیه میگن باید انجام بشه...
اما یکشنبه امین میگه قرار بذاریم با مامانم رودررو بشه
دو شب درست نخوابیدم از فکر و خیال. شاید این دو شب روی هم رفته شیش هفت ساعت خوابیده باشم...
همش توی فکرم. یعنی چی میشه؟ میشه یا نه؟؟
دیروز به مامانم اینا گفتم امین میخواد با من ازدواج کنه من هم خوشم میاد ازش. مامانم هول شده، استرسی شده. من بدترم. به امین که گفته بودم اونم از ترس و نگرانی داشت سکته میکرد.
قرار شد امین با مامانم صحبت کنه، به تمام سؤالا و خواستههای مامانم جواب بده. تا ببینیم چی میشه...
بعدش چیکار باید بکنیم، چی پیش میاد! خدا میدونه فقط...
دلهره دارم...
...fall in LOVE
بچه خواهرم تمام زندگی من شده...
عااااشقشم. هیچ چیزی رو توی دنیا مثلش دوست ندارم.
فوقالعادهست این بچه. حرف زدنش وای... نگم از حرف زدنش...