تمام حرف های نگفته ام

رفتم خونمون یه دوش گرفتم حسابی سرحال شدم، تر و تازه شدم

دیرم شده بود، از زمان قرارمون گذشته بود، بدون هیچ آرایشی دویدم رفتم پیشش و‌حس خیلی خوبی داشتم از این کار، احساس راحتی میکردم باهاش. بهم میگفت بوی بچه میدی😄😄

دستمو گرفت، دستمو بوسید. عااااالی بود... قلبم محکم تو سینه میکوبید، داشت از جا کنده میشد، صورتم دااغ شده بود، لپام قرررمز شدن... کلی بهم خندید

چند دقیقه دستم توی دستش بود، وقتی از هم‌ جدا شدیم دستمو بو کردم، بوی امین میداد. دلم نمیومد دستمو بشورم

و در نهایت شب برگشتم خونه خواهرم.

مرور لحظه‌ها خوابو از چشمام گرفته

+ تاريخ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷ساعت 3:8 نويسنده سروناز |