دو شب درست نخوابیدم از فکر و خیال. شاید این دو شب روی هم رفته شیش هفت ساعت خوابیده باشم...
همش توی فکرم. یعنی چی میشه؟ میشه یا نه؟؟
دیروز به مامانم اینا گفتم امین میخواد با من ازدواج کنه من هم خوشم میاد ازش. مامانم هول شده، استرسی شده. من بدترم. به امین که گفته بودم اونم از ترس و نگرانی داشت سکته میکرد.
قرار شد امین با مامانم صحبت کنه، به تمام سؤالا و خواستههای مامانم جواب بده. تا ببینیم چی میشه...
بعدش چیکار باید بکنیم، چی پیش میاد! خدا میدونه فقط...
دلهره دارم...