توی همین فرجه بودم که یهو سر و کله علیرضا پیدا شد، یهو پیام داد: اومدم اصفهان. و من بودم که حیرون مونده بودم خیره به صفحه کوشی... چرا الان؟! چرا الان که بعد از یه مدت طولانی کسی بهم ابراز علاقه کرده و من هم بهش اجازه دادم که یه مقدار با هم پیش بریم و همو ببینیم!! چرا خب!!!
چیکار باید میکردم؟! نمیدونستم. دوستم گفت به عنوان یک مهمان علیرضا رو بپذیر و نه بیشتر. خیلی واسم سخت بود. نمیتونستم تو چشمای علیرضا نگاه کنم. خلاصه اینکه رفتم به دیدنش، با هم ناهار خوردیم و بهم پیشنهاد ازدواج داد برای بار هزارم...
هیچی نگفتم، گفت منتظر جواب میمونم حتی اگه چندسال طول بکشه... بهش گفتم بیشتر از این نمیتونم بیام دیدنت همین امروز بعدازظهر بلیط بگیر و برو مشهد... رفت...
توی بد موقعیتی گیر کردم. خندم میگیره به اوضاعی که دارم... به دوستم میگم نه به وقتی که کسی نگام نمیکرد نه به الان که دو تا سه تا میان سراغم!! چه گیری افتادیم بخدا😄😄
باید بشینم خصوصیات اخلاقی و رفتاری و ظاهری این دو مورد اخیر خیلی جدی شدن رو با جزییات بنویسم و از شماهایی که دارید میخونید مشورت بگیرم😊
موندم چه کنم!!!
پناه بر خدا!...
چهارصد و نود و شش هزار تومن شدن!!!🤯🤯 یه سری قرص و ژل و محلول ساختنی و شامپو و آمپول بودن...
شاخ درآوردم وقتی مبلغو گفت...
خدا به داد کسایی برسه که بیماریهای سخت دارن... چه میکنن توی این اوضاع گرونی و نایاب بودن داروها... خدا بهشون رحم کنه. انشاءالله شفا پیدا کنن
یکی از داروهای موهام کمیابه، یعنی اینکه خارجیش پیدا نمیشه. اصلیترین داروم. یه آمپوله که تزریق میشه جاهایی که مو ریخته، کورتونه. امروز موفق شدم پیداش کنم. دوتا آمپول بهم داد آقای دکتر داروخانه، خدا خیرش بده. فعلا خیالم راحت شد. دوتا آمپول دارم. خدا کنه با همین دوتا موهام رشد کنه و نیاز به بیشتر نباشه.
+ چهارشنبه باهاش قرار داشتم، رفتم. پسر خوبیه. خوشاخلاقه، باادبه، با شخصیته(حداقل تاجایی که من ازش شناخت پیدا کردم). اصرار میکنه امروز هم قرار بذاریم همو ببینیم، نمیدونم چیکار کنم. تمایلی ندارم برم. یه وقت فک نکنه از روی علاقه میرم و سوء تفاهم پیش بیاد. اگر هم رفتم حتی جدیتر از دفعه قبل باهاش صحبت میکنم.
++ دوست دارم ساعت کاریم بیشتر بود که پول بیشتری میگرفتم. اما خب واقعا حجم کارم اونقدر زیاد نیست که بیشتر از روزی چهار ساعت بمونم. دوتا ساختمون، یکی مجتمع ده واحد یکی هم یه ساختمون سه طبقه چهارصد متری خیلی لوکس، باید کاراشونو بکنم. ساعتی نه و پونصد میگیریم. کاش زودتر بعد از عید برسه که کامل برم سر کار و حقوق کامل بگیرم.
+++ توی این گیرودار زندگی خواهرم وقت سفارت مامانم بود، همه کاراشو کرده بود. اما خب اونقدر درگیری زیادی داشتیم که حتی فرصت نشد وقت سفارتو تغییر بده. موفق به رفتن نشد... و من خیییییلی دوست داشتم بره با اینکه میدونستم محاله ویزا بگیره؛ ولی خب شاید هیچ موقع این شانس پیش نیاد... عیب نداره... مهم آرامش زندگیه، که الان تا حدودی بهش رسیدیم خدا رو شکر. لاتاری هم فک میکنیم اصلا برنده نشده بود...
دیروز رفتم دکتر برای موهام، دوباره یه سری دارو نوشت. چهار دی تزریق مجدد دارم توی سرم. گفت باید ماهی بار تزریق انجام بشه. و در صورت نیاز مصرف کورتون هم شروع بشه. یک دوره کورتون خوردم.
باید پیگیر بشم برای موهام تا به نتیجه برسم. دوباره نزدیک بود بزنم زیر گریه اما خودمو کنترل کردم... خیلی تلخ و دردناکه وقتی دست میکنم توی موهام و حس میکنم بعضی جاهای سرم مویی نداره... خیلی بده
وقتی رسیدم اصفهان اولین جلسهای که رفتم همون شرکت کذایی که میرفتم درمورد وضعیتم خیلی رک صحبت کردم. گفتم من دیگه با این شرایط نمیتونم بیام، واقعا به صرفه نیست واسم. چندین ماهه دارم میام اما خب هیچی به هیچی.
اینو گفتم و نتیجه به نسبت مطلوبی گرفتم.
چندتا راه گذاشت جلو پام، و من یکیشو انتخاب کردم. گفتم با من قرارداد ساعتی ببند. هرروزبه جز یکشنبه و پنجشنبه از ساعت نه تا یک میام شرکت فعلا با ساعتی نه هزار و پونصد. زیاد نیست اما خب برای من که خیلی چیززیادی بلد نیستم بد نیست. این قراردادتا قبل از عیده.
بعد از عید دیگه قراره قرارداد کامل ببندم و کامل برم سرکار و بیمه بشم. البته مامانم منو بیمه میکنه به خاطر همین نظرم اینه بعد از عید پول بیمه رو بگیزم و بگم منو بیمه نکنن.
میخواستم نظام مهندسی ثبتنام کنم که دقیقا توی کش و قوس رفتنم به آبادان منحوس بود، و موندم از ثبت نام. اما عیبی نداره دفعه بعد ثبت نام میکنم.
توی این مدت خیلی از خودم راضیتر هستم. حس میکنم از اون زندگی انگلوار کمی فاصله گرفتم، زندگیم جریان پیدا کرده، هدف پیدا کردم. بالاخره موفق شدم کار پیدا کنم. و همینطور ترس از رانندگیم کاملا از بین رفت و مامان و داداشم تعجب میکنن از رانندگی من...
اونقدر برای رانندگی و کار نکردنم به خودم بد و بیراه گفتم تا بهم برخورد و به خودم اومدم.
+ شوهر خواهرم بهم پیام داده آجی جون تولدت مبارک برات آرزوی موفقیت میکنم، خوبیاتو هرگز فراموش نمیکنم. چی داره میگه برا خودش؟؟!!! یادش رفته با زندگی خواهر من چه کرده؟؟!!
++ توی تابستون با دوستام رفته بودم تور، یه آبشاری توی استان کهگیلویه وبویر احمد، هفته پیش با همون دوستام و یکی از پسرای همپن گروه رفتیم کوه صفه بولینگ بازی کردیم و خیلی هم خندیدیم و خوش گذشت، بهم گفت میخوام باهات جدی صحبت کنم، حالا فردا قرار گذاشتیم بریم بشینیم ببینم حرفش چیه😁 خیلی کیف داره وقتی یکی میخواد از اینجور حرفا به آدم بزنه. منکه لذت فراااوانی میبرم
+++ خدا رو شکر روزای سخت هم میگذرن
امروز تولدمه...
تولدم مبارک...
28 سالم شد
ساعت یازده شب حرکت کردیم به سمت ماهشهر. توی اون جادههای غریب هوا بارونی و مه. توی دلمون خون. چشممون اشک، دلمون آشوب...
یه بچه دو ساله تمام دنیاش مادرشه، کی پوشکشو عوض میکنه، چطوری بهش غذا میدن، کی بهش غذا میدن، سیر میشه؟ و ... تمام این فکر و خیالا منو داشتن به فنا میدادن. وقتی از مامانم میپرسیدم مامان چیکار باید بکنیم مامانم جواب میداد نمیدونم و مستأصل بودنو تو چشماش میدیدم دلم میلرزید... پشتمون خالی میشد...
رسیدیم ماهشهر تا صبح که آفتاب زد التماس شوهر خواهرمو میکردیم که بذاره بچه رو ببریم حتی نذاشت بریم تو خونه خالهش توی بارون ایستاده بودیم توی کوچه... خالهش اونقدر به خودش بد و بیراه گفت که چرا تو نمیریم و توی خیابون ایستادیم. میگفت مهمون من نباید توی کوچه باشه. دست از پا درازتر برگشتیم آبادان یک راست رفتیم بیمارستان من و خواهرم سرم زدیم و دکتر بهمون خواب آور تزریق کرد، تا ساعت دوازده ظهر خوابیدیم. توی این مدت هیییچی غذا نخوردیم فقط گاهی نوشابه میخوزدیم که حداقل قند خونم نیفته. چهار پنج کیلو وزن کم کردم.
بعداظهر بهم پیام داد سروناز ما داریم میاییم آبادان با خاله. از خوشحالی رو پام بند نمیشدم. خالهش به خواهرم پیام میداد و دلگرمی میداد که بچهتو میذارم تو بغلت. اومدن من رفتم پایین که بچه رو بغل کنم بیارم بالا اما به محض اینکه خاله پیاده شده گاز داد و رفت. من توی بارون و گل پخش زمین شدم اونقدر گریه کردم و خودمو زدم و فریاد زدم. خالهش حالش بد شد از استرس اینکه بچه رو کجا میبره... خلاصه اینکه خاله رو بردم بالا. با مامان و خولهرم و خالهش نشسته بودیم خالهش میگفت هر موقع میخواستم بهش غذا بدم میگفت خاله سروناز غذا بده. میگفت خاله سروناز موهامو ببنده. اینا رو که میگفت خودمو تیکه پاره میکردم اونقدر گریه کزدم توی این مدت که چشمام باز نمیشد، صدام درنمیومد اونقد که فریاد زذم. وقتی من اینجور بودم وااااااای به حال خواهرم...
صبح که شد نشستیم دور هم فکر کردیم. خالهش حرفای شوهر خواهرمو میگفت و آنالیزشون کردیم. بهش پیام دادم گفتم فلانی بیا خونه بگیر بچه رو بیار. یهو جواب داد که باشه!!!!!! من باااااورم نمیشد!!!!! خدایا شکرت. یعنی درست میخوندم.
البته اگر به تعطیلات نمیخوردیم نیازی به اینکارا نبود با یه دادخواست بچه رو ازش میگرفتن میدادن به مادرش، اما ما زمان نداشتیم. خلااااااصه قرار شد خواهرم وکالت خونه رو بده بهش و در ازاش وکالت بلاعزل حضانت بچه رو ازش بگیره.
روزی که قرار بود بیاد هممون رفتیم خالهش رو هم بردیم. بچه رو داد بغل مامانم و اونا رفتن توی دفترخونه من بچه رو گذاشتم توی ماشین و فقط گاز دادن رفتم زنگ زدم به مامانم گفتم شما خودتون بیایید خونه من بچه رو بردم که اگر هرررر اتفاقی افتاد دیگه نتونه بیاد بچه رو بگیره و فرار کنه. خیابونا و کوچه پس کوچه های آبادانو که بلد نیستم، اما با پرس و جو راهمو پیدا کردم و رفتم.
غریبه شده بود با من بچه، از من دلخور بوذ که چرا این همه منو صدا کرده و دنبالم گشته تو اتاقای خونه خاله، نبودم من...
بعد من و بچه خونه نرفتیم دیگه، مامانم گفت ما بریم هتل بمونیم تا کسی نتونه پیدامون کنه. خولهرم ومامانم تماااام وسایل خونه رو جمع کردن. باربری هماهنگ کردیم وسایلو بار زدن تا شب، شب آبادان موندیم صبح زود راه افتادیم به سمت اصفهان.
خواهرم به رئیسای شوهرش جریان خیانتشوتعریف کرد. با یکی از منشیای رئیسش دوست شده. رئیسش کللللللی آبروشونو برده و اضافه کاریشونو حذف کرده
مردک بیحیا با وقاحت موقعی که اومده بود دفترخونه با ماشین اون زن هرزه اومده بود!!!!
توی مسیر که بودیم بهم پیام داد، آجی سروناز جون ببخشید بخدا نمیخواستم اینجوری بشه، من تو و مامان خییییلی برام ارزش دارید و دوستون دارم عصبانی بودن ببخشید به خواهرت بگو هرچی بخواد بهش میدم من اریتش نمیکنم این خونه به اندازه ماشینای مامانتم قیمت نداره گوه تو این خونه من فردا میرم کاراشو میکنم میزنمش به اسم بچه، هیچ وقت دوس نداشتم اینجوری بیایید آبادان.
من فقط جواب داذم عیبی نداره
دوستش اومد سگ رو برد
بچه خواهرم همش میگفت بابا، هی میپرسید بابا کجاس؟ از وقتی رفته بودیم آبادان همش سراغ باباشو میگرفت. فردای روزی که سگو برد خواهرم بهم گفت سروناز به فلانی پیام بده بگو بیاد ببینش. منم گفتم بهش. جواب داد که باشه میام. حدود ساعت پنج بعدازظهر بود پیام داد که سروناز اگه بچه بیداره لباساشو عوض کنید اما بهش غذا ندید میبرمش بیرون بهش پیتزا میدم. بیدار بود، گفتم باشه تا نیم ساعت دیگه بیا ببرش.
اومد، پیام داد گفت من پایینم. منم بچه رو بردم پایین اون لحظه هیچ وقت از جلوی چشمم پاک نمیشه وقتی که دست بچه رو ول کردم و در خونه رو بستم. حدود یک ساعت بعد بهم پیام داد که سروناز نمیخواستم بچه رو اینجوری ازتون جدا کنم، من از آبادان زدم بیرون. نمیتونید پیدام کنید، تا چند روز یه جا میمونم هماهنگ کردم که از مرز رد بشم برم.
من پیاما رو میخوندم و داشتم سکته میکردم زبونم بند اومده بود نمیتونستم بخونم برا مامانم اینا.
پدر مادر دامادمون رفتن بلژیک پیش دختر پسرشون. خواهرم به اونا اطلاع داد. اونقدر گریه کردیم مستأصل بودیم چیکار کنیم؟! کجا بریم. رفتیم کلانتری، گفتن نمیشه شکایت کنید باید دادگاه شکایت کنید، قاضی کشیک نبود!!! پنجشنبه و جمعه هم که دادگستری تعطیله... هییییچ کسی نبود که به دادمون برسه توی اون شهر بیصاحب...
هرجا میرفتیم میگفتن باید صبر کنید تا شنبه، آخه یکشنبه هم تعطیل بود... خواهرم حالش خییییلی خراب بود. فقط قرص آرامبخش میخوردیم که استرس و اضطرابمونو کم کنه، راه میرفتیم توی خونه و اسباب بازیاش به چشممون میخورد. دیوانه میشدیم...
تا اینکه خواهرم دید خاله شوهرش بهش پیام داد. یه خانمیه که ازدواج نکرده و تنها توی بندر ماهشهر زندگی میکنه. گفت که بچهت اینجاست نگران نباش. از خوشحالی گریه من بند نمیومد...
خواهرم از رییس شوهرش پرسید که مرخصی گرفته یا نه، گفت آره فعلا به اندازه دو هفته مرخصی گرفته ازم...
نمیدونستیم چیکار کنیم، چطوری بچه رو بگیریم ازش!
حدود دوهفته پیش رفته بودیم آبادان، خواهرم هنوز اون مشکلی که داشت با زندگیش ادامه داره. شوهرش خیانت میکنه بهش، وخب هر انسانی هر چیزی رو میتونه تحمل کنه به جز خیانت...
خونه مال خواهرمه، هرچی طلا داشت فروخت تا اینکه خونه خریدن، طلاهایی که پدرم واسش خریده ( حدود بیست و اندی سال پیش)، طلاهایی که مامانم خریده واسش، سکه هایی که هدیه عروسیش بود، خیلی زیاد بودن طلاهاش، خب آبادان یه شهرستان کوچیک و محرومه، قیمت خونه خیلی بالا نیست، توی این گرونی خونه خواهرم حدود 180 تومن شده. یه وام هم گرفته بودن، که از سال پیش که خواهرم مچ شوهرشو گرفته دیگخ شوهرش وام خونه رو نمیده چون خونه به اسم خواهرمه و مامانم وام رو میداد.
با مامان و خواهرم و بچه ش(بدون داداشم، چون یه موقع درگیر نشه با شوهر خواهرم) با ماشینمون رفتیم آبادان. اول شهر که رسیدم بهش اس ام اس دادم که فلانی ما آبادانیم.
جواب داد که چیکار دارید آبادان و این حرفا. شروع کرد به تهدید که خونه رو آتیش میزنم حق ندارید برید توی خونه، میام کلی فشنگ خالی میکنم رو ماشینتون. (مردک نمک نشناس بی چشم و رو، حیف اون همه مهر و محبتی که خانواده من بهت داشتن، حیف اون همه کمک مالی که مامانم بهت کرد...).
خلاصه که ما رفتیم توی خونه. فرداش شروع کرد پیام دادن به من، که سروناز ببخشید و تو که میدونی من خواهرم دوستت دارم، از مامانم معذرت خواهی کن به خاطر حرفام...
اون شبی که رسیدیم و اون پیامای تهدید آمیزو فرستاده بود من خیلی ترسیدم. با کلی قرص آرامبخش و خواب آروم شدم.
یه سگ داشت توی خونه، گذاشته بودش توی تراس. چون خونه به اسم خواهرم بود، لجش گرفته بود و سگ رو ول میکرد توی خونه که کثیف کاری کنه. اصلا توی خونه زندگی نمیکرد، همش چسبیده بود در کون اون زن هرزه جنده. بهش گفتم فلانی سگ گناه داره ما نمیتونیم بهش غذا بدیم، بیا ببرش. گفت که باشه میام. عصر شد گفت نمیام به دوستم میگم بیاد
اما این چند روز میبینم که نه.... چیزی هست که بدتر از بابا مردن باشه
توی خودِ خودِ جهنمیم ما
هر لحظه هزاااار بار میمیرم و زنده میشم. جوووون میکنیم اما نمیمیریم...
چقدر خدا رو صدا بزنیم و ضجه بزنیم...
چقد عربده بزنم و خدا رو صدا کنم
چقدر گریه کنم و اشک بریزم
چقد بزنم تو صورت خودم و خدا رو صدا کنم
چقد مامانم بزنه تو سینهشو نفرین کنه و خدا رو صدا بزنه
خواهرمو دیدم با چشم که تا مرز سکته رفت...
خدایا چه میکنی با ما؟؟!!!
بشنو صدامونو...مگه نمیگی صدای یتیم عرشتو میلرزونه؟؟!!
ترس، نگرانی، دلشوره، انتظار، استرس، دلهره، وحشت، انتظار و انتظار وانتظار... همه اینها این چند روز زندگی منو تشکیل دادن...
انشاءالله یکم شرایط ثابت بشه، مینویسم ازش...
خدایا ختم به خیرش کن...