تمام حرف های نگفته ام

دو سه باری با امین بیرون رفتم و صحبت کردیم. قرار شد یه مدت قرار نذاره با من تا بشینم فک کنم، ببینم چی میخوام از زندگی با اون، اصلا اونو میخوام یا نه.

توی همین فرجه بودم که یهو سر و کله علیرضا پیدا شد، یهو پیام داد: اومدم اصفهان. و من بودم که حیرون مونده بودم خیره به صفحه کوشی... چرا الان؟! چرا الان که بعد از یه مدت طولانی کسی بهم ابراز علاقه کرده و من هم بهش اجازه دادم که یه مقدار با هم پیش بریم و همو ببینیم!! چرا خب!!!

چیکار باید میکردم؟! نمیدونستم. دوستم گفت به عنوان یک مهمان علیرضا رو بپذیر و نه بیشتر. خیلی واسم سخت بود. نمیتونستم تو چشمای علیرضا نگاه کنم. خلاصه اینکه رفتم به دیدنش، با هم ناهار خوردیم و بهم پیشنهاد ازدواج داد برای بار هزارم...

هیچی نگفتم، گفت منتظر جواب میمونم حتی اگه چندسال طول بکشه... بهش گفتم بیشتر از این نمیتونم بیام دیدنت همین امروز بعدازظهر بلیط بگیر و برو مشهد... رفت...

توی بد موقعیتی گیر کردم. خندم میگیره به اوضاعی که دارم... به دوستم میگم نه به وقتی که کسی نگام نمیکرد نه به الان که دو تا سه تا میان سراغم!! چه گیری افتادیم بخدا😄😄

باید بشینم خصوصیات اخلاقی و رفتاری و ظاهری این دو مورد اخیر خیلی جدی شدن رو با جزییات بنویسم و از شماهایی که دارید میخونید مشورت بگیرم😊

موندم چه کنم!!!

+ تاريخ جمعه ۳۰ آذر ۱۳۹۷ساعت 11:25 نويسنده سروناز |