تمام حرف های نگفته ام

اینم از پروژه ی المان محدود. به هر جــــــون کندنی که بود تحویلش دادیم. فقط مونده هیدرودینامیک... که تا اعصاب و روان ما رو به فنا نده دست از سرمون برنمیداره.

یه مدته به شدت از درس و دانشگاه بدم اومده. ترم خیلی سنگینی داشتم، خدا رو شکر کج دار و مریز گذروندمش. ترم بعدم که همه واحدا رو برمیدارم، البته اگه اون خانومه اذیت نکنه واسه اینکه میخوام چهارد واحد بردارم!...

+ امروز از نزدیکی مرکز ناباروری رد شدم. ان شاءالله مشکلشون رفع بشه و خدا به همشون بچه های سالم و خوشگل بده. بنده های خدا از شهرای خیلی دوری هم اومده بودن...

++ شنبه کلاسم تموم میشه، همه کلاسا رو سعی کردم صبح گرفتم، اما این آخری چون کنسلی بود و امروز رفتم برا تعیین ساعت، افتاد ساعت یازده تا یک بعدازظهر! خدا به خیر بگذرونه.

+ تاريخ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴ساعت 14:30 نويسنده سروناز |
امروز از اون روزایی بود که همش یه شعر چرت تو ذهنم بود! مداااام با خودم میخونمش. حتی کلاس تعلیم هم که بودم میخوندمش. آخه بعد از این که سریال پایتخت تموم شده تازه این شعر رفته تو مخم. دکتر شفاعتم کرد نگا به ساعتم کرد.... 

 

+ نمیدونم چرا نمیتونم از کسی خوشم بیاد! کلاً احساسات از درونم رخت بربسته انگار. دوباره شدم همون آدم آهنگی قبلی!! و اصلا دوست ندارم. اینجوری که نمیشه از خیلی چیزا لذت برد.

++ هوا خیـــــــــــــلی خنک شده.کولرا خاموشه. خانم که بهم تعلیم میده گفت دیشب اونقد سردشون شده بوده که بخاری ماشینو روشن کردن!!

+ تاريخ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴ساعت 1:3 نويسنده سروناز |

دیگه اونقد همه جا حرف از این توافقه که حالم بد شده، با هرکسی گپ میزنم حرفامون به توافق میرسه. این همه مردم بدبخت بیچاره رو تحت فشار گذاشتن و پرس کردن، خب میمردین از همون اول مثه آدم میرفتین همین کارا رو میکردین!... وحشی گری و حرف توپ و تانک زدن تا کـــــــی؟ این حرفا به جز بدبختی چه چیز دیگه ای واسه مردم داشته؟ خدا وکیلی چی داشته؟ بس کنید دیگه. اینقد جهان سومی بازی درنیاریم، یه ذره هم که شده ادای آدمای درست حسابی رو دربیاریم. حالا بهتر نیست که چندتا هواپیمای خوب بیاد تو کشور که مردم کمتر بمیرن؟؟؟ محض رضای خدا به فکرمون باشید. آمریکا دشمن نیست، آمریکا میتونه یه نعـــــــــمت باشه...نعمت...

کدوم یکی از تولیدات داخلی خوبن؟! کدومشون هیچ مشکلی ندارن! وقتی حتی توانایی درست کردن یه چرخ گوشت درست حسابی رو نداریم، وقتی که آبمیوه گیری پارس خزر رو سه نفر باید مهار کنن تا حرکت نکنه. واااااااای به حال تسلیحات نظامی! با این اوضاع تهدید هم میکنیم! اونم در حد محو کردن یه گروه از روی زمین! خدایا به خودت پناه میبریم. خدایا حفظمون کن.

+ حالم از خودمم بهم خورد با این حرفا. ولی کشور متجاوزی نداریم

+ + چهره بعضی از آدما چقد به دل میشینه. از اون قیافه هایی که آدم هی دلش میخواد نگاشون کنه.

ساعت پنج نوشت: چه بارون شدیدی!...

 

+ تاريخ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ساعت 14:16 نويسنده سروناز |

یکی از صمیمی ترین دوستای دانشگام دیروز عروسیش بود. همیشه کلی با هم صحبت میکردیم، غیبت میکردیم، آمار میگرفتیم... چقدر عمر داره زود میگذره...

روز عید با اقوام جمع شدیم دور هم و رفتیم باغ. بد نبود. حداقل از این روزای تکراری و کسل کننده برای یک روز هم که شده فاصله گرفتم. عموم اینا هم مهمون داشتن، مهموناشون از مشهد اومده بودن. رفتار دختر عموم خیلی زننده بود. خودشو میچسبوند به اون پسره، یه بارم که قشنگ بغلش کرده بود... آدم املی نیستم، درسته به روسری زیاد پایبند نیستم، و گاهی اوقات هم توی جمعای خودمونی حتی روسری هم سرم نیست. امـــا خیــــــــــــــلی مراقبت رفتارم هستم، فاصلمو با اطرافیان حفظ میکنم.... بعضیا دیگه واقعاً بی حیا شدن. نه از پدر خجالت میشکن نه از مادر، خدا رو هم که کلاً گذاشتن کنار.

دخترا، بیایید یکم باحیاتر باشیم، کمتر لوند بازی دربیاریم و عشوه بیایم...

+  کاش بلد بودم یکم عشوه بیام. کاش میشد کمی از این خشک بودنم فاصله بگیرم...

++ برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست، به جز نفهمیدن. پس تا میتوانی خر باش

 

+ تاريخ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ساعت 10:42 نويسنده سروناز |

از همون روز اولی که دیدمش حس خوبی نسبت بهش نداشتم، نمیتونستم رابطه خوبی باهاش برقرار کنم. و من اصولا وقتایی که توی این موقعیت قرار میگیرم نمیدونم چی میشه که اطرافیانم هم با من هم عقیده میشن!...

نمیدونم چرا این حسو نسبت به نسیم داشتم، یه جوریه، از این دختراییه که همیشه طرف استادو میگیره، پشت آدمو خالی میکنه، ومن چقدر بدم میاد از این جور آدما. من همیشه توی دوستیام خیلی به دوستام اهمیت میدم، سعی میکنم تا جایی که بشه کمکشون کنم. نه فقط دوستام، کلاً هوای همکلاسیامو دارم. شده وقتایی که از خودم گذشتم که دوستم بتونه یکم خودشو بکشه بالا. حالا این دختره داره واسه من رئیس بازی درمیاره، زاده نشده از مادر که بخواد اینجوری با من حرف بزنه.

دیشب شستم گذاشتمش کنار. چون زیاد شوخی میکنم و میخندم فک میکنه کارایی که وظیفمه توی گروه انجام نمیدم، درصورتیکه نه... توی کار گروهی همیشه سریع کارا رو میکنم که کوتاهی از من نباشه... حالا واسه من طلبکار شده. دختره‌ی پر مدعا.. کاری که به عهده گرفته بودم انجام دادم، تمامو کمال. یکمی هم بیشتر از اونچیزی که باید انجام میدادم انجام دادم.

فک میکنه اونه که باید تعیین تکلیف کنه واسه ماها! هی امر و نهی میکنه. 

از همون روز اول میدونستم که باهاش بحثم میشه. و دیشب واقعاً عصبانی بودم ازش و باهاش دعوا کردم، حالا توی گروهی بودیم که چندتا از بچه های دیگه هم بودن. اونا هم مجبور بودن حرفای منو نسیمو بخونن.

راحت شدم...

+ خیــــــــــــــلی خوابم میاد. به خاطر کلاسای رانندگی که ساعت پنج و چهل پنج دقیقه صبح بیدار میشم، عادت کردم زود بیدار بشم و زودم بخوابم. و چقدر دوست دارم که زود خوابم میگیره.

++ یکشنبه عروسی سمانس... انشاءالله خوشبخت بشه. عقد مرضیه هم نزدیکه

+ تاريخ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴ساعت 23:31 نويسنده سروناز |

تا زمانی که اونو دوس داشتم با خودم میگفتم با حقوقش که خیلی زیاد نبود میتونم بسازم، و خواسته هامو براساس اون مقدار پول برآورده کنم. 

اما الان دیگه کاملاً نظرم عوض شده، میگم با کسی ازدواج میکنم که حداقل بتونه شرایطی که الان دارم، رفاه الانو برام تأمین کنه، درغیر این صورت به همین زندگی، خدا رو صد هزار مرتبه شکر، به نسبت مرفه ادامه میدم. آخه مگه عقلمو از دست دادم بیام این راحتی و آسایشو رها کنم برم توی استرس و نگرانی از کمبود پول زندگی کنم؟؟؟ آخه مگه واجبه؟! یکی از چیزایی که واسم خیلی مهمه پول و درآمد طرفه، چون من حاضر نیستم پسرفت داشته باشم و از یه جای خوب به یه جای بد برم، درصورتی تن به ازداواج میدم که شرایط برابر و یا شاید بهتری نسبت به الان داشته باشم. چون دلم نمیخواد این چند دهه دیگه ای که زنده هستم رو، با پشیمونی و استرس و نگرانی بگذرونم. هیچ رقمه هم از خواستم کوتاه نمیام. تو این دوره زمونه هم که پسرا (......) تنبل شدن و اصلا سمت و سوی کار نمیرن

+ تاريخ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴ساعت 23:35 نويسنده سروناز |

چند روزه خیلی سرم درد میکنه، توی خونه هم یه قرص مسکن پیدا نمیشد، تا اینکه امروز وقتی داشتم از دانشگاه برمیگشتم خریدم.

این آهنگ پیچک ابی خیلی از خاطره های قشنگو واسم زنده کرد، روزایی که واسه زندگیم هدف داشتم، اون موقع که همــــــــــــه چیز مطابق میل بود و هنوز مثل الان پیر نشدم.

حس میکنم مثل پیرمردا شدم، راه رفتنم، اخلاقم، رفتارم شده مثل پیرمردا. قبلاً آرایش کردنو دوست داشتم، الان دیگه حتی حوصله ندارم یکم به خودم برسم، خیلی الکی و سریع آرایش میکنم. قبلاً خیلی وقت میذاشتم خصوصاً وقتی ریمل میزدم خیلی با دقت و با حوصله.... زیاد آرایش نمیکردم (یعنی دلم میخواد زیاد آرایش کنم اما بلد نیستم) ولی واسه همونم وقت میذاشتم.( این آهنگ عطر تو ابی هم قشنگه، خیلی از آهنگاشو دوس دارم).

چقدر همه چیز سریع داره پیش میره تا چشم به هم زدم بیست و چهار سالم شد، و هنوز اندر خم یک کوچه ام، توی این سالها هیچ کاری نکردم، همش درس و درس نمیدونم آخرشم چی میخواد بشه... دکتری در توانم نیست، خیلی دوس دارما، اما حس میکنم نمیتونم از پسش بربیام... مانعای رسیدن بهش زیاده. به کار کردن هم که فکر میکنم بازم حس میکنم نمیتونم. چرا اینجوری شدم! خدا میدونه!....

خیلی گشنمه برم غذا بخورم

+ تاريخ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴ساعت 13:25 نويسنده سروناز |

زندگی همچنان ادامه داره، همه روزا تقریباً مثله همه. حس میکنم یه چیزی کمه، یه چیزی رو ندارم، کاش میشد بفهمم این کمبود چیه، کاش میتونستم روحمو ارضا کنم...

یه زمانی بود واتس اپ و... سرگرمم میکردن اما دیگه حال و حوصله اونا رو هم ندارم. سه چهار روزی میشه که حتی نرفتم پیامای واتس اپو بخونم ببینم چی گفتن، حوصلشونو ندارم.

نمیدونم چرا وقتی میخوام اینجا بنویسم تا یکم حرفایی که به زبون نمیاد تخلیه بشه، ذهن و دستم یاری نمیکنه، همه چی قفل میشه. دلم تنهایی نمیخواد هوس یه دور همی درست حسابی کردم، جوری که بخندم و بخندم و روح و روانم تاااازه بشه. کاش زودتر عید فطر بشه تا دوباره بریم باغ حداقل یکم حرف بزنیم و برقصیمو بخندیم.

شانس من، تو تابستون که بیکار شدم و تازه وقت فیلم دیدنه همه سریالایی که دنبال میکردم تموم شدن و فصل جدیدشون از اوایل مهر شروع میشه. یکی از دوستام دوتا فیلم گفت ببینم nikita و game of thrones، نیکیتا رو تا فصل اول دیدم چند قسمت از فصل دو رو هم دیدم ولی دیگه جذابیتشو واسم از دست داد، اون یکی فیلم هم اونقدر صحنه داره که حتی آدم تو خلوت خودشم خجالت میکشه ببینش. به جز فیلم دیدن کتاب هم میخونم "محمد پیغمبری که از نو باید شناخت" کتابیه که تازگی شروع کردم خوندن، خیلی از موضوعای کتابو توی دوران مدرسه خوندیم اما فقط اتفاقایی که به حضرت علی و حضرت محمد مربوط میشه رو واسمون بیان کردن. و از فداکاریای ابوبکر هیـــــــــچی نگفتن؛ از اینکه ابوبکر همه چیزی رو که داشت به پای حضرت محمد و اسلام فدا کرد، خیلی غرض ورزانه تاریخو به خوردمون دادن، قسمتاییشو که عشقشون کشیده حذف کردن، حتی توی معنی قرآن هم، منظورم اون توضیحای توی پرانتزیشه، خیلی از مسایلو ننوشتن، خیلی چیزا واسم روشن شد. و همینطور بیشتر و بیشتر بی فرهنگ بودن و نفهم بودن عربای خائن بهم اثبات شد. کتاب بعدی که میخوام بخونم "عایشه بعد از پیغمبر" ببینم چه چیزای حذف شده رو میتونم بفهمم.

+ این کتابایی که میخونم چاپ قدیمه و اون سانسورای لازم رو که مورد نظرشونه اعمال نشده...

+ تاريخ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴ساعت 18:28 نويسنده سروناز |
بعد از بیست و چهار سال سن، امروز اولین جلسه از شروع گواهی نامه بود، اصن افتضاااح، همه بچه بودن. نباید با این سن کم گواهی نامه بگیرن، هیجده سال کمه واقعاً. حداقل باید توی بیست و چهار سالگی اجازه بدن.

نمیدونم چرا!... چند روزه به شدت عصبی میشم، به قدری که صورتم داغ میشه، دلم میخواد هرچی دم دستمه پرت کنم و بشکنم. و جالب اینجاس که به خاطر موضوعای بسیار کوچیک هم اوقات خودمو تلخ میکنم و هم اوقات بقیه اعضای خانواده رو. بیشترین چیزی که باعث عصبانیت و بهتر بگم ناراحتیم میشه، حساذت نسبت به یه موضوعه، و اونم دوس داشتنه، وقتی میبینم مامانم اون یکی خواهر یا برادرو بیشتر از من دوس داره به جنون میرسم. دلم میخواد اونقد باهاشون بد رفتار کنم که این دوست داشتن کوفتشون بشه. فقط همین موضوع منو میرنجونه و به راحتی منو از پا درمیاره. مقصر من نیستم، من فقط واکنش نشون میدم... فقط واکنش.

امروز هم با مامان بحثم شد، مامان همیشه منو ندید میگیره و از من میگذره تا اون خواهرم به هدفش برسه، به کارش برسه. با اینکه مثلا من کوچیکترم. خیلی دلم میگیره که این رفتارو از مامان میبینم و همین باعث میشه که بخوام هی اذیتشون کنم، هی کار شکنی کنم وقتی مامان باید بیاد واسه من، ولی منو گذاشته کنار و رفته دنبال کار اون... از بی توجهی خسته شدم

+ تاريخ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴ساعت 0:44 نويسنده سروناز |
چند روز بود فهمیده بودم بلاگفا دوباره درست شده، اما حوصله نوشتن نداشتم. حس میکنم یکم زیادی متروک شده، صدای نفس کشیدن هیچ کس نمیاد...

این ترم با همه فشارهایی که بهم وارد کرد بالاخره تموم شد، ولی هنوز اون مقاله و پروژه آباکوس مونده. ترم دیگه هم چهارده واحدو اگه بشه برمیدارمو خلاص. میرم به سمت پایان نامه.

دوست دارم زودتر این دوره از تحصیلم هم تموم بشه تا شاید به آینده‌ی نامعلوم بیشتر نزدیک بشم. هم خیلی دوست دارم کار کنم هم اصلاً دوست ندارم.

و من هنووووز به دنبال تغییرم، تغییری که نمیدونم چیه، نمیدونم چی باید تغییر کنه. فقط میدونم باید چیزی باشه که منو راضی کنه، منو هل بده به جلو.

از ماه رمضون خوشم نمیاد، فقط باعث ایجاد عذاب وجدانه...

 

+ تاريخ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴ساعت 23:16 نويسنده سروناز |