یکی از صمیمی ترین دوستای دانشگام دیروز عروسیش بود. همیشه کلی با هم صحبت میکردیم، غیبت میکردیم، آمار میگرفتیم... چقدر عمر داره زود میگذره...
روز عید با اقوام جمع شدیم دور هم و رفتیم باغ. بد نبود. حداقل از این روزای تکراری و کسل کننده برای یک روز هم که شده فاصله گرفتم. عموم اینا هم مهمون داشتن، مهموناشون از مشهد اومده بودن. رفتار دختر عموم خیلی زننده بود. خودشو میچسبوند به اون پسره، یه بارم که قشنگ بغلش کرده بود... آدم املی نیستم، درسته به روسری زیاد پایبند نیستم، و گاهی اوقات هم توی جمعای خودمونی حتی روسری هم سرم نیست. امـــا خیــــــــــــــلی مراقبت رفتارم هستم، فاصلمو با اطرافیان حفظ میکنم.... بعضیا دیگه واقعاً بی حیا شدن. نه از پدر خجالت میشکن نه از مادر، خدا رو هم که کلاً گذاشتن کنار.
دخترا، بیایید یکم باحیاتر باشیم، کمتر لوند بازی دربیاریم و عشوه بیایم...
+ کاش بلد بودم یکم عشوه بیام. کاش میشد کمی از این خشک بودنم فاصله بگیرم...
++ برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست، به جز نفهمیدن. پس تا میتوانی خر باش