امین گفت صبح بیا بریم کوه(کوه صفه) گفتم صبح نمیام هم خیلی سرده و هم اینکه حال صبح آماده شدن ندارم
میخواستم بپیچونم و نرم. قرار گذاشتیم ساعت ۴ ورودی اصلی کوه باشیم. رفتم
طبق معمول با تمام تجهیزات اومده بود
حرف زدیم و رفتیم بالا، جمعه هم بود خییییلی شلوغ بود.(البته مثل همیشه اون بیشتر حرف زد، لالم من همیشه بلد نیستم حرف بزنم).
رسیدیم جایی که هیچ کس نبود، خیلی بالا رفتیم یه مقدار سخت بود اما خب خوب بود، بعد از اونجور جدا شدن ازش واااقعا دلم تنگ شده بود. هوا یکم تاریک شد و سرما داشت شروع میشد، نسکافه درست کردیم خوردیم. یکم که گذشت خیلی سرد شد لرزم گرفت، روی صخره نشسته بودیم امین لباسشو انداخت روی شونهم و یهو بغلم کرد. انتظار نداشتم، یهو حرارت بدنم بالا رفت. دلم میخواست تو بغلش بمونم اما خب خجالت هم میکشیدم، سعی کردم خودمو از بین دستاش بیرون بکشم اما اون محکمتر منو به خودش فشار داد بدونحرکت موندم و لذت بردم، تازه فهمیدم زندگی چیه. گفت سروناز خیلی میخوامت من همینجور که تو بغلش بودم اشکام سرازیر شد، وقتی اشکم چکید روی دستش متوجه شد، من دیگه با صدا گریه کردم زااار زدم توی بغلش.عاشقشم...
واقعیت اینه که نمیتونم ازش جدا بشم نمیتونم حذفش کنم
یه بار زندگی میکنیم، زندگی هم ریسک و قماره... باداباد
دلم بغلشو میخواد، آروم شدم سبک شدم وقتی سرمو گذاشتم رو شونهش اونم منو بغل کرد و اشک میریختم
عجیب شدم!!!!! اینجوری نبودم من، هیچ کس منو لمس نکرده بود اما نمیدونم چطور یهو خودمو تو بغل امین پیدا کردم!!! این من نبودم!! این سروناز نبود