یه دایی دارم، خیلی خوبه، خیییلی زیاد.
خیلی هم دوستش دارم.
اما!...
گاو نه مَن شیریه...
یهو یه حرفی میزنه که نگو!
زبونش نیش داره.
نیش که چه عرض کنم...
دوتا دایره از موهام که ریخته بود
هنوز رشد نکرده
یکسال پیش هشتم یا نهم خرداد بود که فهمیدم موهام ریخته، هنوز درگیرشم...
اون لحظه دنیا تو سرم خراااااااب شد، چشام سیاهی رفت، زانوهام سست شد
خییییلی لحظه بدی بود خدا واسه هیچ کس نخواد
پام که رسید توی اتاق دکتر نشستم رو صندلی فقط زدم زیر گریه کلللی گریه کردم...
تا چندروز تو خودم بودم و با کسی حرف نمیزدم
افسرده و داغون بودم قبلش، بعد از اینکه فهمیدم، افسردهتر و داااااغونتر و عصبی و وحشی و ناامید و حساس و... شدم...
در مجموع اگر تمام دایرههای ریخته رو کنارهم بذارم شاید به اندازه یه کف دست(با احتساب کف انگشتا) از موهام ریخته بود...
یازده تا دایره که چهارتاشون خییلی بزرگ بودن و کنار هم
کلی گریه کردم بغض کردم غصه خوردم
مردم و زنده شدم تا یکسال گذشت
موهای بلندمو رفتم کوتاه کوتاه کردم...
یاد اون روزا میفتم حالم گرفته میشه
امروز یه فیلم بسیار زیبا دیدم
برخلاف همیشه که دنبال فیلمای امریکایی فوقالعاده بودم توجه منو یه فیلم هندی به خودش جلب کرد. از اون هندیای واقعی
اسم فیلم ۹۶ بود. واقعا لحظات آخر فیلم به شدت احساساتی شدم و اشک ریختم و بغض کردم...
یه فیلم ایرانی هم با همین مضمون دیده بودم اما خب این خییییلی خییییییلی زیباتر و قویتر بود
خیلی احساس پوچ بودن بهم دست داده
من دنبال چیام؟؟ هدف من چیه؟!
همینجوری بیخودی دارم عمر میگذرونم اما هیچی بدست نمیارم.
نه کار میکنم نه درس میخونم
الان دقیقا مثل دختریام که حتی دیپلم هم نداره و از شدت کمبود اعتماد بنفس توی صدتا پستو مخفی میشه...
من هییییچ اعتماد بنفسی ندارم
مز موفقیت و پیشرفت آدم فقط و فقط و فقط و فقط رو داشتن و اعتماد بنفس داشتنه.
گیرم که یه کار خوب هم پیدا بشه،آیا من اعتماد بنفس کار کردن دارم؟؟! منکه درخودم نمیبینم و مطمئنم تا وقتی خودمو قبول نداشته باشم و در خودم نبینم کائنات هم منو به سمتی میبره که باور دارم نه اون چیزی که به زبون میارم...
من، سروناز، اونقدر اعتماد بنفس ندارم و کمرو هستم که بیشتر اوقات توی جمعا ساکت هستم(مگر در بعضی جمعای دوستانه که هم سن و سالام هستن) و هیچ وقت نتونستم این مانع پیشرفتمو از میون بردارم...
+ به شدت، به شدت کمبود یه مشاورو حس میکنم، خیلی نیاز دارم برم بشینم با مشاور صحبت کنم، اما منکه پولی ندارم برای حق مشاوره بدم...
++ کاش میشد یه شبه تمام مشکلات روحی روانیم حل میشد...
به دوستایی که از من خیلی خنگتر و گیجتر بودن، اما از من خیییییییلی موفقتر هستن(من هیییییییچ موفقیتی تو زندگیم ندارم)...
خیلی حسادت میکنم
ناراحت میشم برای خودم
از صبح تا حالا درگیرم
با خودم کلنجار میرم...
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم...
گاهی اوقات که تماس میگیره جواب نمیدم، چون حال و حوصلهشو ندارم و بعضی وقتا هم شرایط جوری که خونه نیست که بتونم باهاش صحبت کنم.
اما دیروز جواب دادم. یه عاااالمه حرف زدم
از همه چیز و همه جا واسش گفتم تند تند حرف زدم، خندیدم...
واقعا نیاز داشتم با کسی صحبت کنم
+ خیلی خوشحال که رابطه با امین زود تموم کردم و تکلیفمو روشن کردم. الان میفهمم که مناسب من نبود اصلا...
++ کلاس که میرم یه چیزی تولید میکنم احساس خیلی خوبی بهم میده. سرزنده شدم با بچهها میگم میخندم. دارم میشم مثل روزای قبل... استادا میگن امان از دست سروناز که یه لحظه ساکت نمیشینه همش داره میخنده...
من نظرمو اعلام میکنم حرفی که همشون تو ذهنشون هست و به زبون نمیارن من به زبون میارم، با رفتارا و اخلاقای موذیانهشون مبارزه میکنم و بهشون یادآوری میکنم این رفتار دور از انسانیته...
من شدم آدم بده... من شدم اونی که هیچ کس به فکرش نیست، من شدم اونی که باید کارای خودمو بکنم کارای بقیه هم باید بکنم، من شدم اونی که فقط خودم باید به فکر خودم باشم
شدم اونی که از نظر احساسی هیییییییچ ساپورتی از خونوادت نمیشه...
شدم اونی که خیلی تنهاست
خیلی تلخه، خیلی سخته، خیلی درد داره.
تا ظهر کلاسم بعدش میام خونه ناهار میخورم شروع میکنم به انجام کارای نصفه مونده سر کلاس.
بعد از اینکه این دورهها تموم شد و بتونم بکم درآمد کسب کنم، میخوام برم دنبال موسیقی. سالیان درازه که عاشق تارم، میرم تار یاد بگیرم...
+ مامانم اومده بالا سرم میگه بعد از این همه شب و روز درس خوندن و ارشد گرفتن، باید بشینی دوخت و دوز کنی و کوک بزنی؟!!! گند بگیرن مملکتو...
++ قرار نیست همه آدما مهندس عالیرتبه بشن، اما من از خودم انتظار داشتم بشم، خیییلی درس خوندم. برای کنکور خیلی خوندم، جفت زانوهامو واسه کنکور گذاشتم، از اون زمان همیشه درد زانو همراهمه...
هرچی که هستم هرجور که هستم
شرایط زندگیم هرچی که هست
تمامش به خاطر خونوادمه... تمامش به خاطر آدماییه که اطراف منو گرفتن به واسطه خانوادم.
بعد به خاطر تمام اینا من باید سرزنش بشم؟؟ من باید حرف بشنوم؟؟ مامانم باید منو سرزنش کنه؟؟
این زندگی تخمیای که دارم خودم هیییییچ نقشی توش نداشتم و ندارم. من وزندگی من ساخته دست شماست، نه خودم...
مامان من خودتو سرزنش کن. این زندگی نکبت بار منو تو به وجود آوردی واسم، تو، آره خود تو...
خودتو عقب نکش
وایسا نگاه کن کثافتی که زدی به زندگیم