عیدتون مبارک باشه نزدیکترین آدما به من...
شماها انگار خود من هستید، همونقدر که خودم از حقیقت وجودم و افکار و شخصیت پنهانم خبر دارم، شما هم خبر دارید...
غریب آشنا که میگن، شمایید![]()
![]()
سال جدید براتون پر باشه از تنوع و تغییرات مثبت، انشاالله از یکنواختی و کرختی رهاااا بشیم...
بشید همونی که میخواید، برسید به همون چیزی که میخواید
نوروزتون مبارک![]()
امین گفت صبح بیا بریم کوه(کوه صفه) گفتم صبح نمیام هم خیلی سرده و هم اینکه حال صبح آماده شدن ندارم
میخواستم بپیچونم و نرم. قرار گذاشتیم ساعت ۴ ورودی اصلی کوه باشیم. رفتم
طبق معمول با تمام تجهیزات اومده بود
حرف زدیم و رفتیم بالا، جمعه هم بود خییییلی شلوغ بود.(البته مثل همیشه اون بیشتر حرف زد، لالم من همیشه بلد نیستم حرف بزنم).
رسیدیم جایی که هیچ کس نبود، خیلی بالا رفتیم یه مقدار سخت بود اما خب خوب بود، بعد از اونجور جدا شدن ازش واااقعا دلم تنگ شده بود. هوا یکم تاریک شد و سرما داشت شروع میشد، نسکافه درست کردیم خوردیم. یکم که گذشت خیلی سرد شد لرزم گرفت، روی صخره نشسته بودیم امین لباسشو انداخت روی شونهم و یهو بغلم کرد. انتظار نداشتم، یهو حرارت بدنم بالا رفت. دلم میخواست تو بغلش بمونم اما خب خجالت هم میکشیدم، سعی کردم خودمو از بین دستاش بیرون بکشم اما اون محکمتر منو به خودش فشار داد بدونحرکت موندم و لذت بردم، تازه فهمیدم زندگی چیه. گفت سروناز خیلی میخوامت من همینجور که تو بغلش بودم اشکام سرازیر شد، وقتی اشکم چکید روی دستش متوجه شد، من دیگه با صدا گریه کردم زااار زدم توی بغلش.عاشقشم...
واقعیت اینه که نمیتونم ازش جدا بشم نمیتونم حذفش کنم
یه بار زندگی میکنیم، زندگی هم ریسک و قماره... باداباد
دلم بغلشو میخواد، آروم شدم سبک شدم وقتی سرمو گذاشتم رو شونهش اونم منو بغل کرد و اشک میریختم
عجیب شدم!!!!! اینجوری نبودم من، هیچ کس منو لمس نکرده بود اما نمیدونم چطور یهو خودمو تو بغل امین پیدا کردم!!! این من نبودم!! این سروناز نبود
باید رید به سرتاپای این زندگی
خستهام
له شدم
داغون شدم
پکیدم
دوباره همون مدل باب.
اما ایندفعه خیلی کوتاه، تا بالای گردنم، که موهای اضافه روی گردنمو با موزر زد. خیلی قشنگ شد. وقتی سشوار کشید به موهام لذت بردم از موهام...
آخرین قرارم با امین، مدتی بدون هیچ حرف و کلامی بهش نگا کردم و یه مرتبه اشک چشمام رییخت پایین. در عرض چند ثانیه صورتم خیس شد. تو چشماش نگا میکردم و اشکام به معنی واقعی کلمه جاری بود، بدون کوچکترین کلمهای...
دو سه بار گریهم گرفت. نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
امین میگفت نکن اینجوری، به خاطر تموم این قطره اشکات باید جواب پس بدم من.
خودشو مقصر میدونست، در صورتیکه کوچکترین نقصیری نداشت. خودش هم مثل من قربانی بود. قربانی ایرانی بودن...
قربانی اینکه توی یه کشوری با پایین حد ممکن شعور زندگی میکنیم. این کشور هیچ بویی از فرهنگ و انسانیت نبرده... تنها چیزی که این کشور داره وحشی گری و خوی حیوانیه...
+ امین بهم میگفت نتونسته منو بشناسه توی این مدت، گاهی پرشور و هیجان، گاهی مثل یخ سرد. یاد گرفتیم خودمون و احساسمونو سرکوب کنیم، من اونقدر این کارو کردم که دیگه احساسی برامنمونده...
++ رفتم فنی حرفهای با خواهرم بزرگم، یکی از کلاساشو ثبت نام کردیم. گفتم بریم یکم روحیه ش عوض بشه. یکم تغییر به زندگی خودم و خودش بدم
حدود یک ماه پیش مامانم از طریق یه گروه تلگرام که سفارش خرید میگیرن از سایتای خارجی که برای ما ایرانیا خدمات ارائه نمیدن یه جفت کفش خریدم. توی این گرونی ارز کفشم ۴۸۰ تومن شد که خب برای کفش اسپرت قیمت خیلی خوبیه توی این اوضاع. الان توی سایت دیجیاستایل همون کفشو دیدم با قیمت یک میلیون هفتصد!!!! آف خورده بود یک میلیون دویست و هشتاد!!!!
دِ خب حرومزادگی از خودمونه... چرا باید اینقد گرون بفروشن!!!
از ماست که برماست
وقتی خودمون دلمون به حال خودمون نسوزه و فقط به فکر چاپیدن بقیه باشیم بایدم همین بشه...
هرررچی که میخریم همینجوری حرومخوری میکنن دیگه.. از بالا تا پایین کشورو حرومخوری خفه کرده.
+ حرومزاده نباشیم... سعی کنیم