دیشب با امین قرار داشتم
رفتم باهاش حرف زدم
گفتم اونقدر همه چیز عجیب و غریب گرون شده که نمیشه یه زندگی ساده رو استارت زد.
ظلمه در حق مامانم که بخواد وسیلههای زندگی رو برام بخره وقتی یه یخچال معمولی شده سی تومن...
چطوری بشه و ماشین رو فراهم کرد
چطوری میشه زندگی رو گذران کرد و مایحتاج رو خرید؟!!
بهش گفتم توی این شرایط ازدواج عقلانی نیست
و من نمیتونم ازدواج کنم...
گفت میره عسلویه تلاش میکنه پول درمیاره همه کاری میکنه
گفتم خیلی خوشحالم که این حرفا رو میشنوم، که میبینم دوس داری با من زندگی کنی و درتلاشی. ولی واقعا تشکیل زندگی بیش از حد تصورم سخت شده.
گفت میرم هرچند سال طول بکشه، با دست پر میگرده.
گفتم پس با این حساب به نظرم بهتره ارتباط خاصی با هم نداشته باشیم. گفت نمیتونم بهت پیام ندم. گفتم سعی کن اینکارو نکنی...
به همین سادگی زندگیمون پوچ از آب دراومد...
خیلی تلخه که نمیتونیم زندگی کنیم. حقمون از زندگی شده آرزوی محال و دست نیافتنی...
حق ازدواجو ازمون گرفتن...
خدا لعنت باعث و بانیشو... خدایی هست؟؟ مبینه؟؟ میشنوه؟؟ بعید میدونم... سکوتش حاکی از نبودشه؟؟
بریییدم
چرا کارم جور نمیشه؟؟؟؟
خسته شدم...
مامانم چندجا سپرده که برام کار پیدا کنن
به آدمای مهمی گفته. اگه بشه چقدر خوب میشه...
خــــســـــــــــته شدم از این روزام... روزای خوب عمرم که دارن هدر میرن...
گاهی وقتا که با امین بیرون میرم، تو چشماش نگاه میکنم حرف میزنیم؛
بدجور دلم میخواد بغلم کنه
تو چشماش نگاه میکنم و باهاش حرف میزنم، اما تو ذهنم دارم بهش میگم لعنتی منو ببوس
خصوصا وقتی دستمو میگیره و از احساسی که بهم داره حرف میزنه...
+ میترسم از اینکه حق با مامانم اینا باشه، و چند صباحی که بگذره به مشکل بخورم با امین. توی این اوضاع احوال کشور نه یه کار ثابتی داره، نه ماشین نه خونه. مطمئناً به هیچ کدومش هم نخواهد رسید
++ امین آدم خوش قیافهایه اما خب موهاش ریخته مو نداره. مامانم میگه خیلی موضوع مهمیه اگه پس فردا یکی تو دوست و فامیل حرفی بزنه در این مورد خیلی تو روحیهت اثر میذاره و ناراحت میشی...
دلیلش هرچه باشد، من هم خوشحالم که عاشق نیستم و هم دلتنگم برای آن روزهای پر از شور و شوق. خوشحالم که دیگر از جدایی یا ترس از دست دادن رنج نمی کشم، شادی ام در گرو حضور انسان دیگری نیست و دیگر ساعت ها با اشک و درد و اضطراب به گوشی موبایلم چشم نمی دوزم که ببینم جوابم را می دهد یا نه.
اما دلتنگ آن روزها هم هستم. آن روزها زنده ترین روزهای زندگی من بود. انگار بعد از تمام شدنش تکه ای از من پوسید و از بین رفت. عاشقانه ترین شعرهای ادبیات فارسی را از بر بودم. زیباترین آهنگ های عاشقانه را گوش می کردم. هیچ چیز جز او پیش چشمم نبود. هم شادی ام در اوج بود و هم غمم.
حالا دیگر مدت هاست که من از نفس افتاده ام. میل و توان عاشقی ندارم.
عشق رفته و از آن همه ماجرا فقط طعم شیرین ملایمی در خاطرم مانده است...
antelectory@
سرم به شدت درد میکنه
کدیین و ژلوفن هم نتونستن کاری کنن
تا ساعت ۱۲ ظهر خوابیدم
به صورت منقطع، خوابیدم بیدار شدم.
الان داره سرم منفجر میشه. پا شم برم یه کاپوچینو درست کنم بخورم
خیلی وقته نرفته بودم دنبال کارای فارغالتحصیلیم
عزممو جزم که برم حداقل یه مقدار از کارامو انجام بدم، چارتا امضا بگیرم...
باید سی تومن کارت به کارت میکردم و سه تا کپی میگرفتم از فیشش. کارت به کارت کردم، رفتم انتشارات دیدم غلغلهست!!!🤯 گفتم منکه با ماشین اومدم میپرم سر خیابون کپی میگیرم و زود میام، چون به تایم نماز و ناهار میخوردم اگر نوبت میگرفتم برای انتشارات دانشگاه. خلاصه از دانشگاه رفتم بیرون سوار شدم کارمو کردم برگشتم. اومدم نزدیک دانشگاه ماشینو پارک کنم، ایستادم کنار یه ماشین که دنده عقب بگیرم توی پارک یه ماشین از کنارم رد شد من فرمونو چرخوندم که برم تو پارک یهو یه صدایی اومد... یه چیزی پاره شد 😄😄 برگشتم نگاه کردم دیدم یه ۲۰۶ یه مقدار جلوتر سپرش پاره شده افتاده روزمین پیاده شدم دیدم خدا رو شکر ماشین من چیزیش نشده استرس گرفتم برا خرج ماشین اون بنده خدا که چند تومن میشه چیکار کنم... میدونستم مقصرم. خلاصه زنگ زدیم پلیس مدارکو گرفت قرار گذاشتیم بریم دفتر پلیس.
خلاصه اینکه من تا ساعت سه درگیر بودم. به مامانم چیزی نگفتم. پول سپر رو هم حدودی براش ریختم گفتم اگر کم و کسری بود بگه تا بریزم واسش. ۲۰۰ تومن دادم بهش. از پول خودم حقوقی که میرفتم سرکار.
همون موقع وسط گیرودار تصادف بودم که امین زنگ زد جواب دادم و بهش گفتم، خودشو رسوند پیشم از اینکه پیشم بود خوشحال بودم...
دیگه هم نرفتم دانشگاه تا ببینم کی حوصله میکنم برم...
ناراحت اون ۲۰۰ تومنم که تو این وضعیت زندگیم از دست دادم.
امین میگفت به مامانم بگم، اما دوست داشتم خودم کل کارمو انجام بدم، نمیخواستم نگران بشه. ماشین که خداروشکر چیزیش تشد ماشین اون آقا هم چیزیش نشد یه سور بود فقط
به هرحال بخیر گذشت...