تمام حرف های نگفته ام

این است معنای واقعی جهان سوم... مردمی که تا به حال فرهنگ و انسانیت رو ندیدند و نخواهند دید...

وقتی رضاخان با زور و اجبار داشت فرهنگ رو تزریق میکرد به جامعه، نذاشتن... جلوشو گرفتن. اگر رضاخان ادامه داشت، وضعیت بهتر از این بود. رضاخان، و نه محمدرضا شاه...

همه ما بی‌فرهنگیم. وقتی از پل عابر پیاده استفاده نمیکنیم. وقتی نه سواره و نه پیاده به چراغ راهنمایی اعتنایی نمیکنه. وقتی موقع رانندگی هرچی بیشتر حیوون رانندگی کنیم یعنی خیلی ماهر هستیم و کسی که قوانین رو رعایت میکنه مسخره میکنیم.

وقتی به هر ترفندی وارد محدوده زوج و فرد میشیم و احساس میکنیم خیلی زبل و ززنگ هستیم.

و خیلی چیزای دیگه...

همه ما از این کارا انجام میدیم، اما فقط کار اشتباه دیگران رو میبینیم...

کمی بیشتر به خودمون نگاه کنیم و کمتر بقیه رو بابت کاراشون سرزنش کنیم

حداقل منطق رو به کار بگیریم...

+ تاريخ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵ساعت 20:1 نويسنده سروناز |

هنوز وضعیت نرم افزار پایان نامه مشخص نشده، نمیدونم اصلاً قراره کاری پیش برده بشه یا نه.

داشتم به اینکه چقدر بیچاره ام که گیر همچین نرم افزار نایابی افتادم، فکر میکردم که؛ یادم افتاد به دو سال پیش...

وقتی که از شدت بیکاری داشتم افسرده میشدم، وقتی  بعد از اون که دانشگاهم تموم شد و اتفاقای خوب و بدی که منو سرگرم میکرد رو گذاشتم و اومدم خونه، هیچ کاری واسه انجام دادن نداشتم...

وقتی که از همه چیز بریده شده بودم، اون روزایی که از صبح تا ساعت چهار و پنج بعدازظهر توی خونه تنهای تنها بودم، روزایی میشد که حتی یک کلمه هم از دهنم خارج نمیشد، چون کسی نبود که بخوام باهاش حرف بزنم، وقتایی که میرفتم مینشستم جلوی آینه و با خودم حرف میزدم... چه روزای سنگین و تلخی بود... روزایی که حتی دیدن فیلم های خوب هم، حال منو خوب نمیکرد... حتی منو سرگرم نمیکرد... حتی الان یادم نمیاد اون فیلمایی که دیدم چی بودن...

اون روزایی که شاید، یک ماه میشد پامو از خونه هم بیرون نذارم... وقتی که دیگه واقعاً سقف خونه خیلی بهم فشار وارد میکرد پا میشدم میرفتم روی پشت بوم، موهامو باز میکردم باد تمام اون فشار و سنگینی روز رو با خودش برمیداشت و میرفت... وقتی که مرتب و تمیز بودم برام معنایی نداشت...

دقیقاً همون وقتایکه بلاگفا پــــــــاکشون کرد... و چه اتفاق خوبی بود این پاک شدن... این حذف شدن... الان یه چیزای کلی از اون زمان یادمه اما اگر نوشته هام بودن، کاملاً با تمام جزییات و تمام اون حس و حال میتونستم برگردم به اون موقع... و اصلاً دلم نمیخواد که این اتفاق بیفته...

اون روزا مریض بودم... روحم مریض بود... خیــــــــــلی هم اوضاعش خراب بود...

اینا رو گفتم که نباید فکر کنم که چقدر بدبختم که این نرم افزار رو هیچ کس بلد نیست... که توی کارم بدجور گره ای افتاده...

باید شکرگذار باشم... که همین کارشناسی ارشد منو از اون روزای بحران نجات داد. درسته خیلی سختی کشیدم و اذیت شدم تا اینکه به مرحله پایان نامه برسم و پایان نامه هم اینجور شده؛ اما احساس سکون و درجا زدنو ازم دور کرد... احساس کردم که به جز اینکه بخوابمو و بیدار بشم کارای دیگه هم برای انجام دادن هست...

سروناز! از این درگیری و اعصاب خردیایی که واسه پیشرفت کارت داری، ممنون باش، و ازشون نهایت استفاده رو ببر... چون تا کمتر از یک سال دیگه، دوباره برمیگردی به همون روزای بحران... چون دوباره ببیکار میشی... و هیچ کاری واسه انجام دادن نداری.

نه شغلی، نه درسی، نه هدفی و خیلی چیزای قشنگ و سرگرم کننده دیگه...

از این روزای پر از استرس و نگرانی و دلشوره، نهایت لذتو ببر. عشــــــــق کن. چون داری به آخر خط نزدیک میشی...

کاری نکن که بعداً افسوس بخوری که ایکاش اون روزا بیشتر کار میکردم، بیشتر غرق میشدم توی درس و تحقیق و یادگیری...

سروناز! به اون روزای افتضاحی که قرار بیان فکر کن، و از امروزی که پر از مشغله و درگیری هستی لذت ببر...

+ تاريخ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۵ساعت 10:45 نويسنده سروناز |

به صورت خیــــلی سریع امروز رفتم تهران و برگشتم...

خسته ام، خیلی خسته. سرم در حال انفجاره...

 

آقای دکتر امروز ظهر پیام داده که چه خبر، خوشحال شدم که کار منو فراموش نکرده. داشتم قطع امید میکردم از کمکش...

نمیدونم تهش چی میشه!!!

+ تاريخ دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۵ساعت 19:21 نويسنده سروناز |

فیلم غرور و تعصب رو برای بار nام دیدم...

واقعاً هرروز دیدنش هم منو خسته نمیکنه. با همون ذوق شوق اولین بار با جون و دل نگاش میکنم

+ تاريخ شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵ساعت 15:30 نويسنده سروناز |

درگیرم، خیــــــلی درگیر...

هزار جور فکرو خیال با خودم میکنم!

صمیمی ترین دوستم، که از راهنمایی تا دبیرستان با هم بودیم رفت... رفت آلمان.

اون یکی دوستم که دبستان و راهنمایی بودیم هم رفت آلمان...

اون یکی که بعد از اینکه دبیرستان تموم شد رفت.

و خیلی های دیگه که رفتن و من هنوز خبردار نشدم...

و من همچنان نشستم... بدون اینکه رو به جلو حرکت کنم.

نشستم و روزای خوب عمرمو که میتونن چقـــــــــــدر مفید و پربازده باشنو حروم میکنم.... چرا؟! چون این نرم افزار توی ایران به سختی پیدا میشه...

بیخیال سروناز... کم غر بزن... مقصر خودتی...

+ تاريخ شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵ساعت 14:47 نويسنده سروناز |

امروز یه نفر جلوی چشمام در اثر ایست قلبی تنفسی فوت کرد... هرچی تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی دادن جواب نداد. فریاد میزدن نفس بکش... محکم میزدن تو صورتش... اما هیچ!...

به همین سادگی مُـــــــرد... 

هفت هشت نفری که شاهد مرگش بودیم، بهت زده تو چشمای هم نگاه میکردیم...

خدایا! مرگ رو بر ما آسان گردان...

 

+ از اون زمانا که مشهد دانشجو بودم ملکه ذهنم شده، عادتم شده که گوشیم رمز نداشته باشه. همش نگران بودم، با خودم میگفتم اگه یه‌جایی افتادم مُردم، بقیه بتونن از گوشیم استفاده کنن و به خانوادم خبر بدن... امروز فهمیدم با اون سن کم، چقدر عاقلانه فکر میکردم! این آقایی که فوت کرد گوشیش رمز داشت و کسی نتونست خبری به خانوادش بده، جز یه اسم هیچ کس چیزی ازش نمیدونست...

من تا به حال برای گوشیم رمز نذاشتم.

همیشه، توی هرکاری بدترین و سختترین حالت رو که در نظر بگیریم، میتونیم از توی همون شرایط بد موقعیتای خوب ایجاد کنیم... (یاد درسای طراحی افتادم، در طراحی سازه‌های بتنی و فولادی، طراحی انواع سدها، طراحی راه، طراحی روسازی راه و بقیه طراحیا هم روش حاکم بود. شرایط بحرانی، تنش شکست، حداکثر سیل محتمل و... * همیشه توی بدترین حالت طراحی میشدن برای اینکه بهترین بازده رو داشته باشن. بالاخره این درسا به‌درد زندگی خوردن)

++ من هیچ‌کار نمیتونستم انجام بدم. زیر لب هرچی ذکر بلد بودن گفتم، صلوات لااله‌الاالله شهادتین هررررچی به ذهنم رسید. بالا سرش گفتم

+ تاريخ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵ساعت 0:20 نويسنده سروناز |

یادمون نمیره سال هشتاد و چهار که سر و دست می‌شکستید واسه این که برید اسم احمدی‌نژاد رو بندازید تو صندوق رأی...

صف می‌بستید واسه اینکه روزگار مردمو با دستای احمدی‌نژاد سیـــــــاه کنید...

اون موقع یادتون رفته بود که رفسنجانی کیه، اون موقع دردتون این بود که کَس و کار رفسنجانی پول‌دارن و به همه‌جای بعضیا فشار میومد که خودشون پول ندارن. برا همین رفتید و احمدی‌نژاد رو انتخاب کردید...

من که اون موقع نمیتونستم رأی بدم، ولی کاملاً یادمه همه چیزو...

امام جمعه رفسنجان میگف رفسنجانی مایه ننگ ماست، حالا نظرش گویا عوض شده!!!...

کثیف‌ترین ویژگی ماها دو رو بودنمونه...

همونایی که صف میبستن و فریاد میزدن جاوید شاه، صدای مرگ بر شاه گفتنشون گوش همه رو کر کرده بود.

یا همین مطهری!!! اصولگرا بودن یا اصلاح طلب بودن با گوش و پوست آدما یکی شده، چیزی نیست که تغییر کنه... ولی این اتفاقیه که گاه و بیگاه میفته!!

 

جناب آقای روحانی با اینکه تمام تلاشتو به کار بستی واسه بهتر شدن کشور، تلاشت کاملاً دیده میشد، بزرگترینش که چهار سال فرصتی که داشتی رو به خودش اختصاص داد همین رابطه با آمریکا و البت دنیا بود... چهارسال برای ایجاد تغییرات بزرگ کمه و برای ادامه کارِت، به فرصت دوباره‌ای نیاز داری. بعد از توافق با آمریکاو دنیا زمان میبره تا به قول و قرارهای که با هم بستید برسید. مهمترین کار هواپیماهای غول‌پیکری هستن که اومدن ایران... چی از این مهمتر که جون آدما رو خرید؟؟!! چی واقعاً؟

اما با اینکه دوستت دارم رأی نمیدم. اما اگه میخواستم رأی بدم تو رو انتخاب میکردم.

همونطور که برای مجلس رأی ندادم. 

آره، آدم ترسویی هستم! میترسم که اعتراضمو مثل بقیه نشون بدم، بیام تو خیابون و شوکر نصیبم بشه... اما وقتی که رأی نمیدم خودم آرامش دارم که حداقل کشور به دست من توی باتلاق نرفته...

من اعتراض آرام و بی‌سرصدا رو ترجیح میدم... با وجود اینکه دیده نمیشه. برای خاطر دل خودم، و آرامش درونی این کارو انجام میدم.

چون خوب شدن اوضاع یک چیز محال شده... وارد یه حلقه‌ای شدیم که تا همیشه ادامه داره. (اَه، لعنتی یاد برنامه‌نویسی افتادم... چیزی که از دبیرستان تا همین الان یقه‌مو گرفته...)

+ تاريخ سه شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۵ساعت 20:51 نويسنده سروناز |

گوش شیطون کر انگار این جناب دکتر محترم، قصد کمک داره. البته اگه مثل بقیه ای که قرار بود کمک کنن، قافیه خالی نکنه و یهو محو نشه!!...

قراره امروز بعدازظهر دوباره برم شرکت.

نمیدونم امیدوار باشم یا نه، چون تا حالا چندبار این موقعیتا برام پیش اومده که امیدوار شدم اما آخرش به هیچ رسیدم! بیخیال ادامه میدم، هرچی شد به جهـــــــنم...

 

+ دو شب پیش با علیرضا صحبت کردم، خیلی هم جدی، یعنی اولش با توپ پر شروع کردم، اما وقتی اون زبون باز کرد و شروع کرد به حرف زدن سعی کردم اون حالت تهاجمی رو نداشته باشم دیگه  حرفایی که دوست داشتم بشنوم رو زد، نه یه بار، چندین بار... حرفای قشنگی زد اما ایکاش واقعیت مثل همین حرفاش قشنگ بودن... از حس و حالش توی این شش هفت سال گذشته گفت که من کوچکترین توجهی بهش نداشتم! حتی توی چشماش نگاه نمیکردم، با اینکه همیشه و همیشه حس میکردم که چشمش به منه، اما دریغ از یه توجه یا نگاه از طرف من! تا همین دو سه ماه پیش هم کاری به کار علیرضا نداشتم. میگفت میخواستم به مهران بگم که بیاد باهات حرف بزنه، میگفت مهران چندبار میخواست پیام بده اما خود علیرضا جلوشو گرفته!!

به هرحال برای من مهم این حرفایی که زد نیست، مهم اینه که نیــــــــــومد... و این کارشو جبران میکنم، بدون جواب نمیذارم. درسته دلیلش قانع کننده بود برای نیومدن. اما توی این یک ماهی که میگفت 15ام میاد میتونست کاری کنه که بیاد. ولش نمیکنم، تا روانیش نکنم دست از سرش برنمیدارم.

فقط میخوام برای خرید سنگ ساختمونش بیاد اینجا، یعنی اصلا نمیذارم منو ببینه در این صورت...

وقتی بهش میگم بیاد، بـــــــــــــــــــــــــایـــــــــد بیاد. اینو میکنم تو مـــخش

+ تاريخ پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ساعت 10:1 نويسنده سروناز |

میگه میخواد واسه اومدن اصفهان با پدرش صحبت کنه. یعنی خودش که نه؛ به خواهرش گفته، خواهرش باید به پدرش بگه...

 

+ پایان نامه هم هنوز معلق مونده. امروز یا فردا با اون آقای دکتر که باهاش صحبت کردم، باید صحبت کنم. ببینم چی میگه!... دیگه تحمل استرس و نگرانی رو ندارم. فقط خدا میدونه تو دلم چه آشوبیه واسه این نشدنای پایان نامه...

+ تاريخ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵ساعت 10:46 نويسنده سروناز |

تو دلم آشوبه...

کاش زودتر علیرضا بیاد تا تکلیفمو باهاش روشن کنم.

مجبورم یه دروغایی بگم تا به حقیقت پی ببرم، با دروغ باید به حقیقت رسید!!!... عذاب وجدان بعد هر دروغی پوستمو میکنه...

علیرضا! نکنه یادت بره بیایی؟؟!! خب در هر صورت میخوام تکلیفم روشن بشه. اینم یه مدلشه...

 

+ بینیم درد گرفته!! احساس میکنم از تو یکم ورم کرده. مامانم میگه شاید بد خوابیدی فشار اومده به بینیت... صبر میکنم تا فردا اگه بهتر نشدم میرم دکتر!

+ تاريخ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵ساعت 14:37 نويسنده سروناز |
از اون وقتاییه که دلم گرفته.

میدونی، از اون وقتا که از هرچیزی ناراحت میشم، حتی مسائل پیش پا افتاده.

دلم میخواد بشینمو گریه کنم، به حال و روز خودم...

چقدر الکی زندگی رو باختم...

چیزی تا سی سالگی نمونده، و من به ابتدایی‌ترین چیزایی که وجود داره نرسیدم. هییییچی ندارم، هیییییچی بدست نیاوردم. فقط از دست دادم...

 

+ مسعود فردمنش نیز بسیار دلنشین است...

+ تاريخ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵ساعت 1:20 نويسنده سروناز |
این مرتیکه سعید مرتضوی چرا نابود نمیشه؟؟!!! کی رو داره با تموم این اتفاقا هنوز هست!!!

از بین نمیرود، از جایی به جای دیگر منتقل میشود...

اخ یعنی یهو یاد کارایی که کرده بود افتادم. 

من واقعا موافق اعدام هستم، خصوصا اگر درخصوص آدمای درنده‌ای اجرا بشه...

حتی نمیتونم خودمو جای کسایی که شکنجه شدن بذارم!!! حتی فکرشم آزارم میده.

خدایا؟؟ کجایی؟؟ واقعا چرا میذاری بنده‌هات بازیچه دست بنده‌هات بشن؟! 

وقتی داشتن به بدترین نحو شکنجه میشدن، تجاوز میکردن بهشون از شدت وحشی گری تجاوز جون دادن، تو کجا بودی؟؟! واقعا نشسته بودی نگاه میکردی؟ لابد دستتم زیر چونت گذاشته بودی. خدا! کافی بود یه لحظه خودتو جای اونا بذاری، اونوقت اون قدرتتو که برای ماها قابل درک نیست رو به کار میگرفتی برای نابود کردن باعث و بانی این کارا!...

این مرتضوی نکنه پیش تو هم پارتی داره؟؟؟ والا ما که تا یه لحظه یه فکرایی میاد تو سرمون که شاید درست نباشه، به بدترین نحو دهنمونو سرویس میکنی...

اونوقت این!!

فقط باید کارایی که با بقیه کردن باهاشون بشه....

 

لعنت به وحشی گری... لعنت به مغز و فکرایی که از آشغال و کثافت پر شدن

+ تاريخ شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۵ساعت 0:58 نويسنده سروناز |
آهنگ شب‌زده ابی الان خیلی به دلم نشسته.

تلویزیون روشن کردم، بی‌بی‌سی بود ابی داشت این آهنگ اجرا میکرد. خیییییلی وقت بود گوش نداده بودم بهش.

ابی یکی از بهتریناست...

+ تاريخ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۹۵ساعت 22:33 نويسنده سروناز |
سریال پولدارک رو که کامل دیدم، دیگه فیلم و سریالی ندارم.

اصن بدجـــــــــــــور عادت کردم.

حال و هوای فیلمای انگلیسی رو دوست دارم. ادب و نزاکتشون، دکوراسیون و طرز پوششون خیلی جذاب و قشنگه

 

+ یهو چه باد و بارونی شروع شد!!!!

+ تاريخ چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵ساعت 10:57 نويسنده سروناز |

رفتم شرکت مشاور دیدن دوست بابام، بلکه بتونه کسی رو معرفی کنه برای نرم افزار.

نبودش، شنبه میاد. ایکاش قبل رفتن هماهنگ میکردم باهاش.

اه دیگه کافیه... هرچی از این پایان نامه طلسم شده گفتم بسه...

 

+ از اول ماه تا همین چند روز پیش درگیر خرید برای خونه بودیم. مخ مامانو زدم برای مبل، مبل راحتیا رو عوض کردیم میز غذا خوری خریدیم. روکش اون یکی مبلا رو عوض کردیم. الان پذیرایی خالیه، همه مبلا رفتن. خیلی حس خوبیه خرید کردن.

کلی خرید دیگه هم داشتیم، چندتا قاب برای توی راه پله خریدیم، البته پله ها توی خود خونه هستن. پذیرایی رو به اتاقا وصل میکنن.

دوتا آباژور خریدیم و چیزای دیگه ای که یادم نیست.

خیلی همه چیز گرون بود. خیـــــــــــلی

کلی خرج گذاشتم رو دست مامان

میدونی! گاهی اوقات لازمه یه سری تغییرات انجام بشه. به آدم انرژی میده.

خود مامان بیشتر از من اشتیاق داشت برای این کار.

 

++ دوباره سر و کله آقای ف پیدا شده. حال و حوصله اعصاب خردی ندارم بخدا. همیشه رو اعصاب من راه میرفت. جوابی که بهت دادم خیلی واضح بود. نیازی به اصرار نیست. خیلی تفاوتا با هم داریم. و مهمترینش فرهنگه...

 

+++ آلن ریکمن به جز صدای زیبا، چهره دلنشینی هم داشت. واقعاً مرگ بعضیا خیلی ناراحت کنندست. خدا رحمتش کنه. آلن عزیز من

+ تاريخ چهارشنبه ۸ دی ۱۳۹۵ساعت 10:45 نويسنده سروناز |

ایرانیا طرفدار رنگ سبز بودن، وقتی سبز مد نبود!...

+ تاريخ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵ساعت 21:55 نويسنده سروناز
علیرضا میگه تا حدود ده روز دیگه میاد اصفهان. وقتی اومد میخوام درست حسابی باهاش حرف بزنم.

سنگامو باهاش وابکنم...

 باید اتفاقات گذشته رو شفاف سازی کنم.باید ازش درمورد اون دختره بپرسم. با اینکه یه بار چند سال قبل درموردش حرف زده اما مثل همیشه من قانع نشدم.

بهش یه فرصت میدم مثلا تا عید، یا نمیدونم تا کی...

تا عید بسه خوبه.

زیادشم هست.

این همه زمان داشته.

بی صبرانه منتظر ده روز دیگه هستم...

 

+ از دیشب بارون میاد. هوای بارونی رو هم دوست دارم هم دوست ندارم.

++آهنگای ابی رو دوست دارم، با اینکه یکم جلف هست خودش اما صداش رو دوست دارم

+ تاريخ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵ساعت 11:55 نويسنده سروناز |

امروز دوباره یه راه دیگه واسه پایان نامه رو امتحان کردم، نمیدونم چی میشه... البته از همین اولش معلوم بود که خیلی راغب نیست. همشون میترسن. میگن سخته.

اینجوری که میگن من بیشتر پس میزنم.

حالا قول هفته آینده رو داده، نمیدونم جواب استادمو چی بدم، آخه مرتیکه تو که خودت میدو.نی چقدر گیر داره این نرم افزار حتی پیدا کردن و نصب کردنش کلی مکافات داره.

من یه ماه دنبال این نرم افزار بودم تا بالاخره از یه جایی پیداش کردم!

بفهم! اینقدر منو تحت فشار قرار نده! میدونی که کارم خیلی سخته. اذیت نکن تو رو خدا...

باید منتظر باشم تا هفته آینده که ببینم چی میشه. دیگه اصلا امیدی ندارم

قبلا یکی رو که پیدا میکردم کلی امیدوار میشدم و از شدت خوشحالی نمیتونستم لبخندمو جمع کنم.

اما وقتی میدونم اینم مثل بقیه است...

بریـــــــــــــــــدم...

 

+ ممنون از دوست عزیز، آقای حامد بابت دلگرمی ای دادن و همینطور در خصوص حرفای دیگه ای که گفته بودن

+ تاريخ دوشنبه ۶ دی ۱۳۹۵ساعت 11:36 نويسنده سروناز |

هر کاری میکنم به هر دری میزنم برای پایان نامه بسته میشه.

واقعا درموندم دیگه. بریدم.

به هرکی میگم اول با روی گشوده استقبال میکنه اما بعد دیگه هیچی.

نمیدونم واقعا چه کنم..

امروز کلی گریه کردم.

موندم به خدا...

برم انصراف بدم جون خودمو راحت کنم

+ تاريخ شنبه ۴ دی ۱۳۹۵ساعت 21:26 نويسنده سروناز |
امروز جمعه شانس دبنهامز بود.

خیـــــــــــــــلی شلوغ بود. خیلی هم خرید کردیم.

 

 

هنوز رابطه با علیرضا ادامه داره، خیلی عجیبه که من هنوز با این اخلاق و رفتارم همه چیو به گند نکشیدم

+ تاريخ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵ساعت 21:13 نويسنده سروناز |