تمام حرف های نگفته ام

وقتی پام پیچ خورد پهن پیاده رو شدم متوجه اون یکی پا نبودم که محکم با چارچوب داروخونه کذایی برخورد کرده، امروز که از خواب بیدار شدم یه درد شدیدی توی رونم حس کردم، اونقد دردش زیاده که توی راه رفتن مشکل ایجاد کرده، مچ پام دردی نداره تا وقتی که محکم تکونش ندم.

 

+ با اینکه از این شعارا متنفرم و به نظرم هیچ معنایی نداره، امـــــــا، مرگ بر عـــــــــــــراق...

++ حرف دارم، اما حرف زدنم نمیاد

+ تاريخ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 22:51 نويسنده سروناز |

برای خالای دستم که آزمایش داده بودم، پنجشنبه زنگ زدم آزمایشگاه گفت آمادس، قرار شد عصر بریم جواب آزمایشو بگیریم و بریم به دکتر نشون بدیم. یهو یکی از دوستا تماس گرفت و گفت میخوان برن ویلا!... و اینگونه شد که آب دستمونو گذاشتیم زمین و رفتیم ویلا کلی مواد غذایی مامان خرید و رفتیم اونجا رو یکم تر تمیز کردیم و بعدشم که مهمونا اومدن. تا ساعت دوازده شب دستمون به ویلا و مهمون بند بود. روز بعدم که جمعه بود، با فک و فامیل رفتیم باغ  و به صورت خیلی معجزه‌وار عالی بود و بی نهایت خوش گذشت!!! فرداش شنبه. آماده شدیم که بریم آزمایشگاه، تا لباس پوشیدیم سیل اومد!!!! جوری بود که اون باغمون که با همه فامیل میریم گویا خراب شده!! عموم که توی باغ بود ماشینش گیر کرده بود و از شدت سیل عموم رفته بود روی کوه، گیر افتاده بود از اصفهان رفتن کمک عموم. خلاصه؛ یکم که بارون بند اومد مامانم گفت نمیشه باید بریم جواب آزمایشو بگیریم. بالاخره موفق شدم، رفتم مطب، دکتر نبــــــــــــــود. البته خودم به نگاهی به جواب آزمایش کردم دیدم، از خیلیاش که سر درنیاوردم یه مشت کلمه بود که معنیشو نمیدونستم البته حتی اگرم میدونستم بازم نمیفهمیدم چیه. فقط مهمترینشو فهمیدم.٬هیچ شواهد بدخیمی در این نمونه دیده نشده٬. روز یکشنبه موفق شدم برم پیش دکتر، دکتر گفت در حال رشد بودن اما متوقف شدن، ولی باید *با ملاحظه* ازش رد شد، بی توجه نباش بهش به تعداد و اندازش دقت کن هر تغییری سریع پیگیر شو. و در آخر یه لوسیون تجویز کرد و گفت این توی ایران نیست، فقط یه داروخونه تو اصفهان داره اونم به مسافرای دبی سفارش میده دو سه تا واسش بیاره. روز دوشبه رفتم داروخونه، گفت تموم شده، باید شنبه هفته آینده بیای. از پله های داروخونه اومدم پایین از آخرین پله که پامو گذاشتم زمین.... مردم... پام پیچ خورد و در اصل به جای کف پا، مچ پامو گذاشتم زمین. کل هیکل افتاد روی مچ پا...

و در نهایت به این فکر فرو رفتم که چقد جلوی پروسه این خالای کذایی مانع قرار گرفته... ولی من همچنان نگرانم.

در آخر اضافه کنم که، دکتر گفت نباید لیزر بشن، مناسب سن تو نیست، واینکه اگر تحریک و دستکاری بشن خطرناکه.

+ تاريخ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 13:29 نويسنده سروناز |
خواهرم داره بچه‌دار میشه... خدایا شکرت....

 

+ آقا به ما به روز شدن نیومده... لطفاً خاطرات ما رو به فنا ندید... احساسات لحظه‌مون رو اینجا ثبت کردیم، اعتماد کردیم. چیزی نیستا... ولی آدم ناراحت میشه میاد میبینه احساسات ثبت شدشو یکی دیگه پاک کرده....

+ تاريخ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 1:33 نويسنده سروناز |
امروز خیلی دیر بیدار شدم، حالا حالاها خوابم نمیبره، شاید برم یکم مکانیک سیالات بخونم. تا قبل از شروع ترم باید سیالات و هیدرولیکو یه نگا بندازم که سر کلاس هیدرولیک پیشرفته که فک کنم به احتمال ۹۸٪ با کبیری باشه، با اون همه سؤال پیچ کردنای کبیری گیج نشم. 

چقدر سریع میگذره! پارسال همین موقع‌ها بود که نگران نتیجه کنکور بودم، چی شد؟ آخرشم اونی نشد که میخواستم. اشکال نداره، فعلاً سرگرمم به همین.

+ خیلی احمقانس وقتایی که حرم امام رضا رو نشون میده من سراپا چشم میشم و به جمعیت نگا میکنم... حتی شبای احیا بیشتر حواسم به آدمایی بود که توی تصویر بودن تا اینکه به دعا و استغفار باشه... و این روزا هم خیلی بیشتر این تصویرا پخش میشه.

+ تاريخ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴ساعت 0:10 نويسنده سروناز |