تمام حرف های نگفته ام

امروز خیلی خوب بود، عاااالی بود...

ظهر با دوستام قرار داشتم، حدود سه چهار ماهی هست که ندیده بودمشون...

کلللللی قدم زدیم، یه عالمه راه رفتیم...

یه کافی شاپ پر از انرژی مثبت، فضای باز

تا همین نیم ساعت پیش بیرون بودم...

خیلی خوب بود، از هدفامون گفتیم، از کارامون گفتیم...

نکنه منفی اینه که اون دوتا کار میکنن و از وضعیت شغلیشون راضی هستن... اما من اصصصصلا راضی نیستم... اما خب اوضاع هیچ وقت قرار نیست ثابت بمونه...

خدا رو چه دیدی!!! شاید زندگی منم تکونی خورد!!

+ تاريخ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸ساعت 19:49 نويسنده سروناز |

رفتم بیرون چند قدم راه برم، باد بخوره به سر و کله‌م، چار نفر آدم ببینم بلکه از این حال و هوای کسلی دربیام...

جلفا رو برای قدم زدن انتخاب کردم، به صورت عجیبی خیابونا خلوت بودن!! مثلا شب جمعه بود! باید شلوغ باشه!! اما اونموقع که من رفته بودم خیلی خلوت بود، دقیقا خلوتی روز جمعه رو داشت!

سه چهار بار بوی ماری‌جوانا به مشامم رسید... دوتا پسر و یه دختر ایستاده بودن کنار پیاده‌رو و داشتن دود میکردن... چی میخوان بگن اینا؟! مثلا میخوان کول بودن خودشونو نشون بدن؟!

حالم گرفت و برگشتم خونه😄

 

+ از شنبه کلاس زبانم شروع میشه

+ تاريخ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸ساعت 19:56 نويسنده سروناز |

چه پنجشنبه کسل کننده‌ای!...

خیلی واسم شبیه جمعه شده!

+ تاريخ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸ساعت 16:29 نويسنده سروناز |

لعنت به انسان...

+ تاريخ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸ساعت 15:1 نويسنده سروناز |

خانواده من بسیار آدمای بی‌منطقی هستن...

بحث و تبادل نظر باهاشون یکی از اعصاب ‌خرد ‌کن‌ترین کارهاست...

حرفی رو میزنم از پایه و اساس نابودش میکنن، اما یه مدت که بگذره همون حرفو میزنن!!...

ای بابا!!

چرا با اعصاب و روان من بازی میکنید؟!

+ تاريخ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸ساعت 0:6 نويسنده سروناز |

پرونده رابطه چندین ساله رو با علیرضا بستم...

احساس خیلی غریبی دارم...

هی قهر و آشتی داشتیم... اما این دفعه دیگه تمومش کردم...

اینم دقیقا یه نمونه از همون چیزاییه که میگم شدنش قطعیه اما یهو نمیشه...

واقعا خیلی ناراحتم...

+ تاريخ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۸ساعت 14:43 نويسنده سروناز |

این مقاله داخلی هم پذیرفته شد.

یکم سرم خلوت بشه میرم برای مقاله بعدی...

 

+ هر چیزی که خواستم نشده، حتی وقتی شدنش قطعی شده بوده، یهو یه چیزی میشه که نمیشه... دارم نابود میشم

+ تاريخ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۸ساعت 22:43 نويسنده سروناز |

خیییییلی ناجور سرماخوردم...

چشمام قرمز شده، نمیتونم نفس بکشم... همش درحال چرت زدن هستم...

کلا من سرماخوردگیای خیلی بدی دارم...

حالا ناراحت امتحانم هستم. با این حال و روز چطور میتونم سرعت عمل داشته باشم؟!!!
چشمام چطور میتونه جمله‌های کتابو دنبال کنه...

خدا کنه تا اونروز یه مقدار بهتر بشه اوضاعم...

 

+ کلاس زبان ثبت‌نام کردم...

 

+ تاريخ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸ساعت 14:17 نويسنده سروناز |

هرموقع حالم بد میشه، از فشار پایینی تا سرحد مرگ بگیر تا گلودرد... بعد از بهنام صفوی غییییییرممکنه پامو بذارم توی پاشنه در بیمارستان و بهنام صفوی نیاد جلو چشمم...

خدا رحمتش کنه

+ تاريخ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۸ساعت 7:31 نويسنده سروناز |
گلو درد بسیار شدیدی دارم
پنی‌سیلین خوبم نکرده... علیرغم میل به دگزامتازون تن دادم
نه میتونم غذا بخورم و نه حرف بزنم
نگران امتحان آخر هفته هستم...
+ تاريخ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸ساعت 13:45 نويسنده سروناز |

نمیشه روی حرف مامانم حساب کرد...

دوباره بهم ثابت شد

توی موارد ریز و درشت...

بیخیال، عادت کردم...

تو این دنیا فقط خودم هستم و خودم... روی هیچ بنی بشری نمیشه حساب کرد...

از ما گفتن...

+ تاريخ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۸ساعت 12:36 نويسنده سروناز |

و شروع واقعی پاییز...

ابر و باد و بارون...

شکر...

+ تاريخ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۸ساعت 14:55 نويسنده سروناز |

بعد از مدتها نشستم فیلم دیدم

جالب بود...

کنجکاوم کرده بود که این کیه؟!

in the shadow of the moon

بد نبود

+ تاريخ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸ساعت 23:35 نويسنده سروناز |

حدود یک هفته‌س سمت راست سرم درد میکنه.

مثلا وقتایی که نشستم و یهو بلند میشم، یه دفعه سرم درد میگیره. وقتایی که حرکتای تند انجام میدم.

قهوه، چایی، انواع مُسَکِن خوردم، اما انگار نه انگار...

دو شب پیش وقتی نشسته بودم داشتم یه سری تست نظام مهندسی میزدم، سرم گیج رفت. حدود پنج شیش ثانیه اون حال سرگیجه ادامه داشت. حال خیلی بدی بود...

+ تاريخ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸ساعت 12:42 نويسنده سروناز |

خدا رو شکر بودیم...

بودیم و یه تابستون لعنتی طاقت فرسای دیگه رو دیدیم... و وارد بهترین و البته دلگیرترین فصل شدیم...

 

+ الان که توی فکرم پر شده از مقاله و دکترا خوندن و رفتن... میفهمم که هنوز به ته خط نرسیدم، هنوز هستن هدفایی که برای رسیدن بهشون باید بجنگم... که کم نیارم، که تا خود صبح بیدار بمونم و بخونم و بخونم و بخونم... که بتونم فردامو روشن کنم... که اگه روزی توی چاله‌ای افتادم، بتونم به واسطه همین چیزایی که جمع کردم، خودمو بالا بکشم...

همیشه تلاش کردم و درنهایت بیکار توی خونه نشستم... عیب نداره، درعوض چیزای بزرگی بدست آوردم... و چیزای بزرگتری در انتظارمه...

+ تاريخ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸ساعت 18:46 نويسنده سروناز |

مقاله‌ای که فرستاده بودم، برگشت خورد برای اصلاح، یه سری اصلاحات ریزی داشت، مثل مرتب کردن منابع و کلیدواژه براساس حروف الفبا، که خب انجام دادم و هفته پیش دوباره فرستادمش.

امروز برام ایمیل اومد، که مقاله برگشت خورده، تعجب کردم!! آخه مقاله‌م اشکال و ایرادی نداره، اونقدر که صدبار بالا پایینش کردم، چک‌ش کردم، جمله‌هاشو درست کردم...

رفتم کامنت سردبیر رو باز کردم، دیدم نوشته، مقاله رو ببرم به فرمت نهایی و ۱۰۰ تومن پول بدم برای چاپ و پذیرش.

خب خیلی هم زود سفره این مقاله‌م جمع شد.

این فکرا و درگیریا نمیذارن بشینم مقاله‌هامو سرهم کنم. حال و حوصله ندارم. برای نمره پایان‌نامه، سریع یه مقاله کنفرانسی فرستادم تا نمره‌مو ثبت کنم. یه تیکه از پایان‌نامه رو مقاله کردم. این دفعه برای علمی پژوهشی اومدم کل پایان‌نامه رو خلاصه کردم و فرستادم که خب پذیرش شد.

استادم میگه برای isi یه مقایسه دیگه انجام بدم و همین مقاله علمی پژوهشی رو ترجمه کنم و بفرستم.

وقتی داشتم مقاله‌مو میفرستادم برای این مجله همش تو فکر این بودم که تعداد مقاله‌هامو زیاد کنم برای مصاحبه دکترا که غیرانتفاعی خوندنم درنظرشون کمتر جلوه کنه. اما حالا فکرم چیز دیگه‌ای...

من به هرحال isi مینویسم، چه برای رفتن، چه برای موندن. میتونه یه سکوی پرش باشه برام...

+ تاريخ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸ساعت 16:49 نويسنده سروناز |