تمام حرف های نگفته ام

خدا برادرمو دوباره بهمون داد

خدا فقط کار خودت بوده، حالا همه میگن شانس آورده...

اما شانس نبوده، تو اینجور خواستی

+ تاريخ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶ساعت 13:28 نويسنده سروناز |
خدایا!!!

چته با ما؟!

چرا شل و سفت میکنی؟!

یه بار قشنگ بزن دهنمون سرویس بشه خیالمون راحت بسه که تموم شده رفته

چرا اینجوری میکنی؟!

خسته‌ام از درگیری فکری، خسته‌ام از فشار و استرس زندگی

تف به روزگار که چطوری داره میچرخه

+ تاريخ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 0:53 نويسنده سروناز |
خوابم نمیبره

من وقتی جابجا میشم خوابم نمیبره. از دیشب اومدیم ویلا، هر دوشب نتونستم بخوابم، بازم یکم وضعیت بهتره، پتو بالش خودمو آوردم، اما وقتی جای همیشگی و رختخواب همیشگی نباشه خوابم نمیبره با وجود اینکه خوابم میاد.

از طرفی هم ذهنم درگیر کلاسه، دانشگاه، حوصله عیدو نداشتن، رابطه یهو تموم شده با علیرضا، آینده...

چطور اهالی این روستا افسرده نمیشن؟! من دو روزه اومدم چندتا فیلم دانلودکردم با مامان ببینیم کارای کلاسمو انجام دادم، با مامان خونه رو‌مرتب کردیم، کلی چراغای تو حیاط و باغ رو عوض کردیم، حیاطو جارو کردیم، برگای توی باغ رو جمع کردیم آتیش زدیم، پای تمام گلا و درختا کود ریختیم  و خاکشو زیر و رو کردیم، یه مقداری تخم گل کاشتیم، از هوا و طبیعت لذذذذت بردیم، اما باز هم یه احساس داشتم شبیه حوصله سر رفتن. سکوت مححححضه اینجا، چیکار میکنن آدمای روستا؟ همش تو خونه! نه یه پیاده‌روی، نه بازار، نه خرید افسرده نمیشن واقعا؟!!!! 

منکه اگر اینجا زندگی میکردم یقینا از شدت افسردگی دست به خودکشی میزدم... تازه ما توی ویلا هستیم ساختمان به نسبت شیک، باغ حیاط درخت گل منظره بسیااار زیبا، اما اونایی که تو خونه‌های روستایی هستن، پنجره‌های کوچیک که چسبیده به سقف، درای ورودی باریک جوری که فقط یه نفر ازش رد مشه، نه اینترنت، نه ماهواره، حتی فصل باغبونی و آبیاری هم نیست.

+ تاريخ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 3:28 نويسنده سروناز |
من چهار ساله اینجا مینویسم!!! چطوری اینقدر سریع چهار گذشت؟!!!😵

دریغ از یه اتفاق خوب و شاااااد کننده توی این چهار سال... همش حسرت و حسرت

+ تاريخ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 1:2 نويسنده سروناز |
دوباره تنها شدم

خواهربزرگه رفت خوزستان سر خونه و زندگیش، داداشم رفت سرکار و هفته‌ای یه روز میاد خونه، خواهر کوچیکه هم رفت دانشگاه خراسان...

من موندم و مامان. تنها کاری میکنم همین کلاسیه که سه روز در هفته دارم. بچه‌ها میگن جلسه‌های باقی مونده رو فشرده کنیم توی پنجشنبه و جمعه از صبح تا شب تا تموم بشن.

من دلم راضی نیست... دوس ندارم تموم بشن. نزدیک شیش ماهه دارم میرم، وقتی تموم بشه کلاسام من چیکار کنم؟! چه کاری واسه انجام دادن دارم؟! دق میکنم من که... وای چقدر شدم شبیه پیرزنا من! چرا اینقدر بی‌استعدادم من؟! چرا اینقدر اعتماد بنفس ندارم! چرا اینقد کم‌رو هستم من؟!

ای لعنت به من و تمام خصوصیات اخلاقیم... هرچی میکشم از همین اخلاقمه...

+ تاريخ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶ساعت 0:59 نويسنده سروناز |

عجب!!!!

چه روزگاری شده! 

+ تاريخ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ساعت 15:45 نويسنده سروناز

خدا رو شکر مشکل خواهر حل شد

الان میتونم یه نفس راااااحت بکشم. به معنی واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم. خیلی بد بود این روزا. توی این دو ماه فشار و نگرانی بدی رو خانوادم تحمل کرد. آخر این هفته میره خونه‌ش.

البته هیچی نبود نمیدونم چرا اینجوری کرد!!! خودشم میدونست. خودش خیلی ریلکس بود اما الکی به من و مامان استرس ناراحتی نگرانی منتقل میکرد. تنش بدی تحمل کردیم. من و مامان له شدیم. نمیدونم چرا اینکارو کرد خواهرم!!! 

چرا واقعا الکی با من و مامان اینکارو کرد؟!

از همه کار و زندگی افتاده بودیم. مامان از شدت ناراحتی حالش بد شده بود. هیچ کاری نتونستیم بکنیم توی این مدت.

اولین باریه که از رفتن خواهرم خیلی خوشحالم. مامان که دیگه لحظه شماری میکنه واسه رفتنش...

+ تاريخ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۶ساعت 12:31 نويسنده سروناز |
گفتم یا نه؟!

دیگه خیلی وقته با علیرضا حرف نمیزنم. کاری بهش ندارم، حتی وقتی پیام میده میگه چرا دیشب دیر خوابیدی هیچ جوابی نمیدم.

یکی دوباره که بهش گفته بودم بیاد اصفهان اومده بود. اما اخیراً چند بار بهش گفتم، نیومد...هی میگه درگیرم سرم شلوغه، اما فک نکنم توی این هشت ماه حتی به اندازه سه چهار روز وقت خالی نداشته باشه!!!

بیخیال، مهم نیست. 

به قدری درگیری فکری و اعصاب خردی دارم که دیگه جایی برای فک کردن به علیرضا نمونده. خواستم بگم آخرین چیزیه که بهش فکر میکنم، اما دیدم نه، واقعا حتی آخرین هم نیست. توی این آشفته بازار زندگیم فقط باید دنبال راه حل باشم تا بتونم یکم از این شرایط تخمی خلاص بشم.

 

+ واقعا چه عجب که زمستون شد!! کلاً نه فقط زندگی حتی فصلای سال هم بهم ریخته... جلل الخالق

+ تاريخ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶ساعت 2:34 نويسنده سروناز |
هی میرم آب بخورم که بغضم بره پایین

لعنت به زندگی

+ تاريخ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 19:40 نويسنده سروناز |
زندگی چرا از اول با ما اینطوری تا کردی؟!!

چرا خدا همیشه بدبختی میریزی رو سر خانوادم

+ تاريخ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 19:0 نويسنده سروناز |
خواهر عزییییزم...

چه به سر زندگیت داره میاد؟!!

 

 

+ تاريخ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶ساعت 0:21 نويسنده سروناز