تمام حرف های نگفته ام

هـــــــــــــــی روزگار!...

قشنگ ریدی تو زندگیم...

کاش هیچ‌وقت توی ایران بدنیا نمیومدم. اگر ایران بدنیا نیومده بودم، شاید میرفتم پی علاقه‌ای تو سن ۱۸ سالگی داشتم، فیزیک... وقتی مینشستم فیزیک میخوندم خستگی از تنم درمیرفت. با تک تک سلولای بدنم درکش میکردم. عاااااشق فیزیک بودم. زمانی که برای کنکور درس میخوندم، وقتایی که حوصله خوندن حتی ادبیات رو نداشتم میرفتم سراغ فیزیک عزیز دلم... روح و روانم تازه میشد وقتی مینشستم فرمولا رو حفظ میکردم، وقتی از روی پارامترایی که صورت مسئله داده بود فرمو مورد استفاده رو حدس میزدم لذت میبردم... اما فیزیک توی انتخاب رشته‌م هیچ جایی نداشت، فی‌الواقع هیچ رشته‌ای به‌جز عمران توی لیستم قرار نگرفت... 

شاید اگر ایران نبودم فیزیک میخوندم، درکنارشم به علاقه دیگم میپرداختم، یاد گرفتن موسیقی. عاشق تار و تنبورم، صداشون آرامشبخشه.

حالا که توی ایران بدنیا اومدم محکومم به افسردگی. به بیکاری. به له شدن زیر قانونای مسخره ضد زن... محکومم، محکومیم.

کاش هیچ وقت ایرانی نبودم، از اینکه ایرانی‌ام شرمسارم... غمگینم...

 

+ تاريخ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶ساعت 0:45 نويسنده سروناز |

خیلی عجیب بود حرفم؟!

برا خودم بیشتر عجیب و غیرقابل باوره!

آدم از مااااااادر انتظار این حرفا رو نداره بخدا!

+ تاريخ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۶ساعت 18:5 نويسنده سروناز |
میترسم عمرم کفاف نده که توی راحتی و آرامشی که آرزوشو دارم زندگی کنم.

کی میشه؟!

+ تاريخ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۶ساعت 17:44 نويسنده سروناز |
والا اینجور که پیش میره و حرفا و تیکه طعنه‌هایی که مامانم بهم میزنه هیچکسی بهم نزده

مامانم که هست دیگه نه باید نگران حرف مردم باشم چون بدتریناشو مامان خودم نثارم میکنه...

مامانم انگار از هر دشمنی برام دشمن‌تره...

عجب!!!....

+ تاريخ جمعه ۲۲ دی ۱۳۹۶ساعت 17:41 نويسنده سروناز |

خب مثل همیشه نتونستم حرف بزنم

هیچی نگفتم و لالمونی گرفتم.

منتظر یه حرکتم حالا یا از طرف دکتر یا از طرف خودش...

کاش میشد راحت حرفمو بهش بگم...

+ تاريخ جمعه ۱۵ دی ۱۳۹۶ساعت 9:0 نويسنده سروناز |

دوباره خوابشو دیدم!!!

دوباره توی دانشگاه... دوباره ناراحت و پشیمون از کاری که کرده...

چرا واقعا؟! چرا وقتی که دیگه حتی به یادت نیستم و بهت فکرم نمیکنم دوباره باید همه چیز یادم بیاد؟!

چرا این خوابا اینقدر واضحه؟! چرا انگار دارم توی واقعیت میبینمت؟!

هر دفعه که خوابتو میبینم، وقتی بیدار میشم شوکه میشم؟! خشکم میزنه...

حتی خوابتم غیرمنتظره‌ست...

 

+ میخوام خیلی رک با علیرضا حرف بزنم، بهش پیام دادم. توی این ریده بازار تلگرام وقتی وصل بشه جوابمو میده و باهاش درمیون میذلرم. بدون خجالت، بدون رودربایستی... خیلی رک

+ تاريخ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۶ساعت 23:0 نويسنده سروناز |
تزریقم انجام شد. خدا رو شکر خوب بود دکترم راضی بود خیلی.

چقدر دکتر بهم آرامش میداد، اصلا حرف زدنش و خندیدنش باعث میشد استرسم صفر بشه...

کاش آدما یکمی مهربونتر بودن با همدیگه. واقعا لبخند و خنده چیزی از آدم کم نمیکنه.

سعی کنیم بیشتر بخندیم و لبخند داشته باشیم، نه اینکه لوده بازی دربیاریم، نه... فقط یکم بهتر باشیم.

توی این وضعیت زندگیا خودمون هوای همو داشته باشیم.

+ تاريخ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶ساعت 23:25 نويسنده سروناز |
امروز روز خیلی خوبی بود... خیلی بهم خوش گذشت...

یه دوست جدید پیدا کردم. خیلی وقت بود که دوست جدید پیدا نکرده بودم.

با هم رفتیم بیرون و خییییلی هم عالی بود

 

 

+ خدا جوووون. از ته دل میگم شــــــــکر... انگار دریچه تازه‌ای میخواد توی زندگیم باز بشه. گوش شیطون کر چشم شیطون کور. ان‌شاءالله که ادامه پیدا کنه...

++ البته میگن نخورده شکر نکن. اما من همین احساس خوب و انگیزه‌ای که پیدا کردم رو دوس دارم. این احساس خوبپ با هیچی عوض نمیکنم.

+++ حالا به کسی چیزی نمیگم دربارش، نباید به خانواده هم میگفتم تا قطعی نشده. «حرف پیش ریده به ریش»!...

+ تاريخ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶ساعت 1:22 نويسنده سروناز |

چرا خوابم نمیبره پس؟!!!

چرا اینجوری شدم من؟!

+ تاريخ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۶ساعت 3:45 نويسنده سروناز |

داشتیم درمورد رستوران و کافی‌شاپ صحبت میکردیم، یه‌مرتبه گفت با دوستم هتل کوثر بودیم دیدیم یه پسری با فلان لباس و یه حاج خانوم اومده بودن با خانواده دختره آشنا بشن و صحبت کنن و فلان بی‌ام‌و رو داشت پسره. بعد گفت کلا خیلی خواستگاری میکنن توی کافه‌ها و رستورانا. یهویی برگشت به من گفت مگه نه؟ شماهم داشتین؟ من خشکم زد، لبخندی با تعجب و چشمای گرد شده زدم، دوباره پرسید... و من این دفعه لبخندم تبدیل به خنده شد سرمو انداختم پایین و رومو برگردوندم ازش، اما این خنده لعنتی تمومی نداشت.

آخه این چه سؤالی بود؟!! توی جمع؟!!!!  اونم بعد از گذشت فقط یک ماه که اونم من سعی کردم خودمو قاطیشون نکنم... حالا اگه رنج سنی‌مون یکی بود بازم یه حرفی. آخه اون یکی آقایی  که داریم باهاش صحبت میکنیم دوتا بچه داره. واقعا انتظار این جور حرف زدنو نداشتم!

خیر سرت دکتری🤪😂   

+ تاريخ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶ساعت 1:19 نويسنده سروناز |

هرچی بیشتر به زندگی فک میکنم میفهمم چقدر بی‌هدف... چقدر مزخرف... چقدر الکی...

حالم بهم میخوره از زندگی

خیلی پوچه...

+ تاريخ شنبه ۲ دی ۱۳۹۶ساعت 9:3 نويسنده سروناز |